پارت86
#پارت86
سرعت باد بیشتر شده بود و شاخ و برگ های درخت ها تکان میداد.
صدای های بدی ایجاد می کرد و همین ها استرس و ترس عاطفه را کمی بیشتر کرد.
روبه رویش را نگاه می کرد ولی با حس تکان خوردن چیزی ،
سرش را آرام به سمت چپش برگرداند...
سرجایش خشکش زد.
برای لحظه ای حس کرد ، قلبش از تپش ایستاد.
مردمک چشمانش گشاد شد و با دهانی باز به تنه ی درخت خیره شد...
حسی درونش گفت :
"اون فقط یه سایه بود ، خونسرد باش و برگرد پیش بچه ها"
چشم هایش را محکم باز و بسته کرد ،
سرش را تکان داد و اولین قدم را که برداشت ،
دوباره سایه ای اما این بار بزرگ تر جلویش تکان خورد .
بلافاصله باد سردی آمد و موهایش را درهوا تکان داد.
قلبش ریخت و تمام تنش یخ بست. چوب ها را همان جا رها کرد ،
جیغ کشید و
بی وقفه شروع به دویدن کرد...
با تمام توانش می دوید ...
و حس می کرد هرچه بیشتر
میدود ، کسی یا چیزی از پشت سر به او نزدیک تر می شود...
درحال دویدن بود که
پایش به سنگی گیر کرد و زمین خورد ،
با جیغ اسم فرشید را صدا کرد و بلند زیر گریه زد.
کف دست هایش از برخورد به زمین و سنگ ریزه ها خراشیده شده و
اشک هایش کل صورتش را خیس کرده بود.
صدای باد کلافه اش می کرد ، شالش از سرش افتاده بود
اما اصلا برایش اهمیتی نداشت .
الان فقط دلش میخواست از لابه لای این درخت های لعنتی بیرون برود.
برود پیش بچه ها و امنیت ، وجودش را پر کند.
از جایش بلند شد و دوباره دوید و بچه ها را صدا زد.
به امید اینکه صدایش را بشنوند و به کمکش بیایند.
به شدت وحشت داشت از اینکه کسی دنبالش باشد.
....
سرعت باد بیشتر شده بود و شاخ و برگ های درخت ها تکان میداد.
صدای های بدی ایجاد می کرد و همین ها استرس و ترس عاطفه را کمی بیشتر کرد.
روبه رویش را نگاه می کرد ولی با حس تکان خوردن چیزی ،
سرش را آرام به سمت چپش برگرداند...
سرجایش خشکش زد.
برای لحظه ای حس کرد ، قلبش از تپش ایستاد.
مردمک چشمانش گشاد شد و با دهانی باز به تنه ی درخت خیره شد...
حسی درونش گفت :
"اون فقط یه سایه بود ، خونسرد باش و برگرد پیش بچه ها"
چشم هایش را محکم باز و بسته کرد ،
سرش را تکان داد و اولین قدم را که برداشت ،
دوباره سایه ای اما این بار بزرگ تر جلویش تکان خورد .
بلافاصله باد سردی آمد و موهایش را درهوا تکان داد.
قلبش ریخت و تمام تنش یخ بست. چوب ها را همان جا رها کرد ،
جیغ کشید و
بی وقفه شروع به دویدن کرد...
با تمام توانش می دوید ...
و حس می کرد هرچه بیشتر
میدود ، کسی یا چیزی از پشت سر به او نزدیک تر می شود...
درحال دویدن بود که
پایش به سنگی گیر کرد و زمین خورد ،
با جیغ اسم فرشید را صدا کرد و بلند زیر گریه زد.
کف دست هایش از برخورد به زمین و سنگ ریزه ها خراشیده شده و
اشک هایش کل صورتش را خیس کرده بود.
صدای باد کلافه اش می کرد ، شالش از سرش افتاده بود
اما اصلا برایش اهمیتی نداشت .
الان فقط دلش میخواست از لابه لای این درخت های لعنتی بیرون برود.
برود پیش بچه ها و امنیت ، وجودش را پر کند.
از جایش بلند شد و دوباره دوید و بچه ها را صدا زد.
به امید اینکه صدایش را بشنوند و به کمکش بیایند.
به شدت وحشت داشت از اینکه کسی دنبالش باشد.
....
۵.۳k
۳۱ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.