پارت85
#پارت85
مهسا جیغ کشید:
بسه دیگ ! صبح شد ، میرید چوب جمع کنید یانه؟؟؟؟
فرشید ، هول زده تی شرت روزبه را کشید و گفت:
_نه آبجی میریم ، شما اعصاب خودتو خورد نکن...
آبجی را غلیظ گفت و مهسارا به خنده انداخت...
روبه عاطفه گفت :
_راست میگی تنهایی برو !
با ما ک فایده نداره...
عاطفه لجباز و یک دنده گفت:
_میرم ! پس چی فکر کردی؟
وبه سمت مخالف روزبه و فرشید به راه افتاد.
...
دست هایش پر از چوب بود.
موهایش از جلوی شالش بیرون زده و در صورتش پخش شده بود.
به فضای تاریک و ساکت دورش نگاهی انداخت ،
کمی می ترسید و دلهره داشت .
اما این باعث نمیشد که بیخیال کل کل و رو کم کنی با فرشید شود.
به نظرش آمد که چوب هایی که جمع کرده است کافی باشد.
پشت درخت روبه رویی اش ، چوب بزرگی دید.
باخودش گفت:
"اینم برمیدارم ، بعد ، برمی گردم پیش بچه ها"
به سمت تکه چوب پاتند کرد ، خم شد و دستش را دراز کرد که چوب را بردارد ، اما چشم هایش گرد شد.
تکه چوب شروع به حرکت کردن کرد.
چشم هایش را درشت تر کرد و با دقت بیشتری نگاهش کرد و متوجه شد که مار است .
هین بلندی کشید و یک قدم عقب رفت .
از فکر به این ک ممکن بود به آن مار دست بزند ، صورتش جمع شد.
بیخیال از جمع کردن چوب های بیشتر ،
نگاهش را از زمین و مار گرفت و
به سمت مسیری که به بچه ها می رسید ، چرخید...
....
مهسا جیغ کشید:
بسه دیگ ! صبح شد ، میرید چوب جمع کنید یانه؟؟؟؟
فرشید ، هول زده تی شرت روزبه را کشید و گفت:
_نه آبجی میریم ، شما اعصاب خودتو خورد نکن...
آبجی را غلیظ گفت و مهسارا به خنده انداخت...
روبه عاطفه گفت :
_راست میگی تنهایی برو !
با ما ک فایده نداره...
عاطفه لجباز و یک دنده گفت:
_میرم ! پس چی فکر کردی؟
وبه سمت مخالف روزبه و فرشید به راه افتاد.
...
دست هایش پر از چوب بود.
موهایش از جلوی شالش بیرون زده و در صورتش پخش شده بود.
به فضای تاریک و ساکت دورش نگاهی انداخت ،
کمی می ترسید و دلهره داشت .
اما این باعث نمیشد که بیخیال کل کل و رو کم کنی با فرشید شود.
به نظرش آمد که چوب هایی که جمع کرده است کافی باشد.
پشت درخت روبه رویی اش ، چوب بزرگی دید.
باخودش گفت:
"اینم برمیدارم ، بعد ، برمی گردم پیش بچه ها"
به سمت تکه چوب پاتند کرد ، خم شد و دستش را دراز کرد که چوب را بردارد ، اما چشم هایش گرد شد.
تکه چوب شروع به حرکت کردن کرد.
چشم هایش را درشت تر کرد و با دقت بیشتری نگاهش کرد و متوجه شد که مار است .
هین بلندی کشید و یک قدم عقب رفت .
از فکر به این ک ممکن بود به آن مار دست بزند ، صورتش جمع شد.
بیخیال از جمع کردن چوب های بیشتر ،
نگاهش را از زمین و مار گرفت و
به سمت مسیری که به بچه ها می رسید ، چرخید...
....
۱.۲k
۳۱ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.