عضو هشتم
عضو هشتم
خواهر شوگایی و جیمین
پارت سوم
با صدای زنگ خونه بیدارشدم
بدن دردم بیشتر شده بود و چشمام می سوخت به سختی بازشون کردم و رفتم سمت در تا درو باز کردم با جیمین رو به رو شدم
ات:اینجا چیکار میکنی ؟(صدای گرفته)
جیمین:اومدم باهات حرف بزنم ( صداش گرفته)
ات:بیا داخل
دستشو گرفتم که دیدم داغ داغه
ات:چقدر داغی فکر کنم سرما خوردی
دستمو گذاشتم رو پیشونیش که دیدم پیشونیشم داغه
ات:تو که انقدر تب داری براچی اومدی بیرون ؟
سریع نشوندمش رو مبل و رفتم به کاسه ی آب با چند تا کهنه آوردم
ات:بخواب
جیمین:براچی
ات:باید تبت رو بیارم پایین بخواب
دیگه چیزی نگفت و خوابید اما تا سرش رو گذاشت رو بالشت خوابش برد
یکی از کهنه هارو گذاشتم رو پیشونیش دستمو زدم به تیشرتش که دیدم خیسه خیسه
اینطوری بدنش بدتر سرما میخوره
بلیزش رو از تنش در آوردم که با بدن خوش فرمش روبهرو شدم
یک ساعت بعد
بلاخره تبش اومد پایین سوپی که آماده کرده بودم رو ریختم تو ظرف و براش آوردم
ات: جیمین....جیمینا
جیمین:هوم
ات: بیدار شو سوپ رو بخور و بخواب
جیمین:باشه
با بی حالی بلند شد و همین طوری چشم بسته نشست قاشق قاشق گذاشتم دهنش که بلاخره تموم شد
ات: تموم شد بخواب
حرفی نزد و دوباره خوابید رفتم براش پتو آوردم انداختم روش و نشستم پایین مبل داشتم همین طوری بهش نگاه می کردم که خودمم خوابم برد
از زبون جیمین
چشمام رو به زور باز کردم که دیدم رو مبل خونهی ات خواب بودم
اصلا یادم نیست چطوری اومدم اینجا یه نگاه به پایین مبل کردم که دیدم ات خوابش برده بلندش کردم و بردمش تو اتاقش
جیمین:آخه چطوری یه آدم میتونه انقدر خوشگل باشه .......چی میشد الان دوست دخترم یودی؟ .......هیچ وقت خودمو بخاطر کاری که باهات کردم نمی بخشم
اومدم از در اتاق برم بیرون که با صدای ات وایسادم
ات:م..من بیدار بودم
جیمین: چی!؟
ات: راستش من...
جیمین: میدونم دیگه نمی خوای ببینیم الان میرم
لباسم رو برداشتم اومدم برم که دستم کشیده شد
ات: من دوست دارم
جیمین:چی!؟
ات:دوست دارم
جیمین:داری دروغ میگی
ات:دروغ نمی گم
جیمین: اگه واقعاً دوسم داری چرا همیشه باهام دعوا میکنی ؟( یه کوچولو بلند)
ات: چون فکر می کردم توهم دوسم نداری منه احمق هفت ساله دوست دارم و همش می خوام فراموشت کنم (بلند)
جیمین: ....
ات:اما نمی تونم (آروم)
از زبون ات
سرم پایین بود که تو بغل جیمین فرو رفتم
منم دستامو دور کمرش قفل کردم و بغلش کردم
جیمین:قول میدم دیگه هیچ وقت اذیتت نکنم
منو از بغلش در آورد و شروع کرد به بوسیدنم
بعد از چند دقیقه که نفس کم آورد ازم جدا شد
جیمین:دوست دارم
ات:منم دوست دارم
و دوباره Kiss
داشتم حال می کردم(🤣) که یهو سرم درد گرفت و چشمام سیاهی رفت
خواهر شوگایی و جیمین
پارت سوم
با صدای زنگ خونه بیدارشدم
بدن دردم بیشتر شده بود و چشمام می سوخت به سختی بازشون کردم و رفتم سمت در تا درو باز کردم با جیمین رو به رو شدم
ات:اینجا چیکار میکنی ؟(صدای گرفته)
جیمین:اومدم باهات حرف بزنم ( صداش گرفته)
ات:بیا داخل
دستشو گرفتم که دیدم داغ داغه
ات:چقدر داغی فکر کنم سرما خوردی
دستمو گذاشتم رو پیشونیش که دیدم پیشونیشم داغه
ات:تو که انقدر تب داری براچی اومدی بیرون ؟
سریع نشوندمش رو مبل و رفتم به کاسه ی آب با چند تا کهنه آوردم
ات:بخواب
جیمین:براچی
ات:باید تبت رو بیارم پایین بخواب
دیگه چیزی نگفت و خوابید اما تا سرش رو گذاشت رو بالشت خوابش برد
یکی از کهنه هارو گذاشتم رو پیشونیش دستمو زدم به تیشرتش که دیدم خیسه خیسه
اینطوری بدنش بدتر سرما میخوره
بلیزش رو از تنش در آوردم که با بدن خوش فرمش روبهرو شدم
یک ساعت بعد
بلاخره تبش اومد پایین سوپی که آماده کرده بودم رو ریختم تو ظرف و براش آوردم
ات: جیمین....جیمینا
جیمین:هوم
ات: بیدار شو سوپ رو بخور و بخواب
جیمین:باشه
با بی حالی بلند شد و همین طوری چشم بسته نشست قاشق قاشق گذاشتم دهنش که بلاخره تموم شد
ات: تموم شد بخواب
حرفی نزد و دوباره خوابید رفتم براش پتو آوردم انداختم روش و نشستم پایین مبل داشتم همین طوری بهش نگاه می کردم که خودمم خوابم برد
از زبون جیمین
چشمام رو به زور باز کردم که دیدم رو مبل خونهی ات خواب بودم
اصلا یادم نیست چطوری اومدم اینجا یه نگاه به پایین مبل کردم که دیدم ات خوابش برده بلندش کردم و بردمش تو اتاقش
جیمین:آخه چطوری یه آدم میتونه انقدر خوشگل باشه .......چی میشد الان دوست دخترم یودی؟ .......هیچ وقت خودمو بخاطر کاری که باهات کردم نمی بخشم
اومدم از در اتاق برم بیرون که با صدای ات وایسادم
ات:م..من بیدار بودم
جیمین: چی!؟
ات: راستش من...
جیمین: میدونم دیگه نمی خوای ببینیم الان میرم
لباسم رو برداشتم اومدم برم که دستم کشیده شد
ات: من دوست دارم
جیمین:چی!؟
ات:دوست دارم
جیمین:داری دروغ میگی
ات:دروغ نمی گم
جیمین: اگه واقعاً دوسم داری چرا همیشه باهام دعوا میکنی ؟( یه کوچولو بلند)
ات: چون فکر می کردم توهم دوسم نداری منه احمق هفت ساله دوست دارم و همش می خوام فراموشت کنم (بلند)
جیمین: ....
ات:اما نمی تونم (آروم)
از زبون ات
سرم پایین بود که تو بغل جیمین فرو رفتم
منم دستامو دور کمرش قفل کردم و بغلش کردم
جیمین:قول میدم دیگه هیچ وقت اذیتت نکنم
منو از بغلش در آورد و شروع کرد به بوسیدنم
بعد از چند دقیقه که نفس کم آورد ازم جدا شد
جیمین:دوست دارم
ات:منم دوست دارم
و دوباره Kiss
داشتم حال می کردم(🤣) که یهو سرم درد گرفت و چشمام سیاهی رفت
۹.۸k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.