Part

Part ⁵⁹
ا.ت ویو:
تهیونگ: تو به من تعلق داری
همین یه جمله کافی بود که دلم بریزه..از تعجب چشمام گشاد شده بودن..نمیتونستم باور کنم که این تهیونگه..هیچ نشونه ای از مستی و بویی از مشروب نمیداد و این منو متعجب میکرد
ل*بهاش به *لبهام رسید و اون گرمایی که احساس کرده بودم الان خیلی شدید تر وقوی تر شده بود..بدنم گر گرفت..نفس گرمش به پوستم میخورد و باعث میشد حس عجیبی بهم دست بده..برخلاف چیزی که فکر میکردم حرکت ل*بهاش نرم و اروم بود..چشمام روی هم افتادن و دستام روی قفسه س*ینه تهیونگ قرار گرفت..زیر دست راستم قلب تهیونگ بود..نمیتونستم بفهمم قلبش چجوری میزنه..نمیتونستم انکار کنم باید اعتراف میکردم که داشتم لذت میبردم..همه افکار و صدای توی ذهنم خاموش شدن و تنها چیزی که متوجه میشدم بو*سه‌ای بود که تهیونگ شروعش کرده بود و صدای بو*سه که کل اون خونه ساکت و اروم رو دربر گرفته بود..پاهام داشتن شل میشدن..قلبم به شدت تند میزد..موقع جدا شدن ل*ب پایینمو بین دندون هاش گرفت و اروم کشید
تهیونگ:اینو یادت باشه..تو مال منی و حق نداری به کسی نزدیک بشی
خیره شده بودم توی چشماش و نمیتونستم تکون بخورم..همون موقع دراتاق انا باز شد و نور اتاقش باعث شد صورت تهیونگ رو ببینم..نیمی از صورتش روشن بود و نیم دیگه تاریک..چشماش هنوز خمار بود و داشتن منو نگاه میکردن...اینبار چشماش یه چیز خاصی درونشون بود یه برق عجیب..انا چرخید و مارو توی راهرو دید..نگاهش کردم اما تهیونگ همچنان به من خیره شده بود..انا اخمی کرد و رفت داخل اتاق..با بسته شدن در دوباره همه جا تاریک شد..تهیونگ دستشو از پشت سرم برداشت و اون یکی دستش رو هم از دور کمرم باز کرد..یا جدا شدن ازش احساس ناقص بودن کردم..تهیونگ در اتاقمو باز کرد و منو راهی اتاقم کرد..نگاه کوتاهی بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت..با بست شدن در همونجا روی زمین نشستم..قلبم به شدت تند میزد.. دستمو روی قلبم گذاشتم تا کمی اروم بشم..نفسی عمیق اما لرزون کشیدم..ناخواسته دستم به سمت ل*بهام رفت و لمسشون کردم..داغ و خیس بودن..با مرور چیزی که اتفاق افتاد گونه هام داغ کردن

ادامه دارد🍷
حمایت فراموش نشه🍷
دیدگاه ها (۲)

Part ⁶⁰ا.ت ویو:هنوز توی شوک بودم..هنوز باورم نمیشد این تهیون...

Part ⁶¹ا.ت ویو:ا.ت:تو..چی داری میگی؟ رابرت:ا.ت نمیدونی گیر چ...

Part ⁵⁸ا.ت ویو:بلاخره متوجه همه چی شدما.ت:چرا فکر میکنی من ب...

Part ⁵⁷ا.ت ویو:روی تخت دراز کشیدم و کتاب رو باز کردم..تمام ح...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۵۳۱ بچه؟ انقدر ترسیده و داغش ک...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_211تکونش دادمو اروم زمزم...

ظهور ازدواج )( پارت ۳۵۱ فصل ۳ )لبخند شادي زدم و همونجور دست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط