⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 67
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
روسریمو باز کردمو گوشی رو جواب دادم :< بله؟! >
... :< دیانا >
با شنیدن صدای یه مرد زبونم قفل شد!داشتم تجزیه تحلیل میکردم صدای کی بود؟چه کسی اینموقع با من کار داشت؟
خندید و گفت :< ارسلانم... >
دیگه رسما لال شدم! بعد یه هفته زنگ زده بود؟واقعا؟ نشستم رو کاناپه...
ارسلان :< خوبی؟ >
دیانا :< آره... >
سریع گفتم :< شمارمو از کجا آوردی؟ >
ارسلان :< به محراب زنگ زده بودم تبریک گفتم ازش شمارتم گرفتم. راستش... >
منتظر موندم ادامه بده..نفسشو آروم بیرون دادو با مِن مِن گفت :< هرچی به مامان اینا زنگ میزدم جواب نمیدادن...میخواستم بگم حالشون خوبه؟ >
قیافه ام پنچر شد...یعنی به خاطر اونا زنگ زده بود نه به خاطر من؟
پوکر گفتم :< خوابن >
ارسلان :< که این طور...ببخشید مزاحم شدم.کاری نداری؟ >
دیانا :< نه >
ارسلان :< خداحافظ >
دیانا :< خدافظ >
و صدای بوق اشغال..
گوشی پرتاب کردم اونور کاناپه و گفتم :< خیلی خری، خاک تو سرم با این عاشق شدنم >
هردو دستمو داخل موهام کردمو گفتم :< خدایا خل شدمممم! >
پوفی کشیدمو بلند شدم لباسامو عوض کردمو خوابیدم.
****
درحالی که حوله رو دور سرم می پیچیدم بدو رفتم سمت در...این روانی کیه درو شکوند!
درو باز کردم که با
عسل روبرو شدم...
دیانا :< سلام...شکوندی درو... >
عسل هُل گفت :< خوبی؟ ببخشید...عمه آزیتا گفت بیا پایین...یه مهمونی خودمونی خانوماست... >
ابروهام بالا پرید... اینا شبیه بالا شهریا هی راه به راه مهمونی میگیرنا!
دیانا :< خیله خب...تازه از حموم اومدم...موهامو خشک کنم میام >
عسل :< باشه پس فعلا >
و تند از پله ها رفت پایین... شونه ای بالا انداختمو با سشوار مشغول خشک کردن موهام شدم... بعدش یه تونیک مشکی با شلوار مشکی و شال سفید پوشیدمو رفتم پایین... با همه سلام و علیک کوتاهی
کردمو پیش آتوسا و پانیذ و عسل نشستم...
پانیذ در حالی که پرتقال میخورد گفت :< چطوری دیانا خانوم؟ >
دیانا :< از احوال پرسیای شما >
آتوسا :< چه خبرا >
دیانا :< صبح پا میشم سه وعده غذا میخورم میخوابم، همه ی روزا مثل هم، خسته کننده.. >
پانیذ :< هوففف اینو راست میگه >
عسل :< راستی این ارسلان هنوز برنگشته؟ >
دیانا :< نه >
آتوسا :< زن عمو آزیتا می گفت از طرف شرکت رفته بوده نقشه ی یه ویلایی که قراره ساخته بشه رو بکشه الانم چون کارش خیلی خوب بوده پیشنهاد دادن یه ماه دیگه هم شمال بمونه نقشه ی چند تا ویلای دیگه هم بکشه >
با صدای بلندی گفتم :< یه ماهههه؟! >
همه با تعجب برگشتن سمتم...
پارت 67
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
روسریمو باز کردمو گوشی رو جواب دادم :< بله؟! >
... :< دیانا >
با شنیدن صدای یه مرد زبونم قفل شد!داشتم تجزیه تحلیل میکردم صدای کی بود؟چه کسی اینموقع با من کار داشت؟
خندید و گفت :< ارسلانم... >
دیگه رسما لال شدم! بعد یه هفته زنگ زده بود؟واقعا؟ نشستم رو کاناپه...
ارسلان :< خوبی؟ >
دیانا :< آره... >
سریع گفتم :< شمارمو از کجا آوردی؟ >
ارسلان :< به محراب زنگ زده بودم تبریک گفتم ازش شمارتم گرفتم. راستش... >
منتظر موندم ادامه بده..نفسشو آروم بیرون دادو با مِن مِن گفت :< هرچی به مامان اینا زنگ میزدم جواب نمیدادن...میخواستم بگم حالشون خوبه؟ >
قیافه ام پنچر شد...یعنی به خاطر اونا زنگ زده بود نه به خاطر من؟
پوکر گفتم :< خوابن >
ارسلان :< که این طور...ببخشید مزاحم شدم.کاری نداری؟ >
دیانا :< نه >
ارسلان :< خداحافظ >
دیانا :< خدافظ >
و صدای بوق اشغال..
گوشی پرتاب کردم اونور کاناپه و گفتم :< خیلی خری، خاک تو سرم با این عاشق شدنم >
هردو دستمو داخل موهام کردمو گفتم :< خدایا خل شدمممم! >
پوفی کشیدمو بلند شدم لباسامو عوض کردمو خوابیدم.
****
درحالی که حوله رو دور سرم می پیچیدم بدو رفتم سمت در...این روانی کیه درو شکوند!
درو باز کردم که با
عسل روبرو شدم...
دیانا :< سلام...شکوندی درو... >
عسل هُل گفت :< خوبی؟ ببخشید...عمه آزیتا گفت بیا پایین...یه مهمونی خودمونی خانوماست... >
ابروهام بالا پرید... اینا شبیه بالا شهریا هی راه به راه مهمونی میگیرنا!
دیانا :< خیله خب...تازه از حموم اومدم...موهامو خشک کنم میام >
عسل :< باشه پس فعلا >
و تند از پله ها رفت پایین... شونه ای بالا انداختمو با سشوار مشغول خشک کردن موهام شدم... بعدش یه تونیک مشکی با شلوار مشکی و شال سفید پوشیدمو رفتم پایین... با همه سلام و علیک کوتاهی
کردمو پیش آتوسا و پانیذ و عسل نشستم...
پانیذ در حالی که پرتقال میخورد گفت :< چطوری دیانا خانوم؟ >
دیانا :< از احوال پرسیای شما >
آتوسا :< چه خبرا >
دیانا :< صبح پا میشم سه وعده غذا میخورم میخوابم، همه ی روزا مثل هم، خسته کننده.. >
پانیذ :< هوففف اینو راست میگه >
عسل :< راستی این ارسلان هنوز برنگشته؟ >
دیانا :< نه >
آتوسا :< زن عمو آزیتا می گفت از طرف شرکت رفته بوده نقشه ی یه ویلایی که قراره ساخته بشه رو بکشه الانم چون کارش خیلی خوب بوده پیشنهاد دادن یه ماه دیگه هم شمال بمونه نقشه ی چند تا ویلای دیگه هم بکشه >
با صدای بلندی گفتم :< یه ماهههه؟! >
همه با تعجب برگشتن سمتم...
۱۱.۱k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.