⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 68
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
همه با تعجب برگشتن سمتم... لبمو گزیدم و گفتم :< امم.. چیزه خب.. خیلی طولانیه آزیتا خانمم برای ارسلان بی قرار شده جدیدا >
پانیذ :< آره، جونِ زنعمو آزیتا به ارسلان بنده >
دیگه بحث عوض شد... به در اتاق ارسلان خیره شدم و پوفی کشیدم... ساعت 9 مهمونی تموم شدو رفتم طبقه
بالا... حوصله ی آشپزی نداشتم، دوتا تخم مرغ گرفتم، تابه رو گذاشتم و زیرشو روشن کردم که یکم گرم بشه.
گوشیم که روی اُپن بود
زنگ خورد... بطری روغنو برداشتمو در حالی که سرشو باز میکردم نگاهی به گوشیم انداختم...
با دیدن اسم "ارسلان" قلبم ضربان گرفت... یعنی چیکار داشت؟ دوباره احوال مادر و پدرش؟ شروع کردم روغنو روی
تابه ریختن... با یادآوری این موضوع پوزخندی زدمو جواب دادم :< بله؟ >
ارسلان :< ببین دلم برات تنگ شده..واسه ی هیچ چیز دیگه ای هم زنگ نزدم! >
همین جوری خشک موندم..هضم کردن حرفهای یهویی ایش برام سخت بود... نگاهم به تابه افتاد.... اوه اوه! چقدر
روغن...
دیانا :< ای وای! >
روغنو گذاشتم کنار...
ارسلان :< چی شد؟خوبی؟ >
تابه رو انداختم توی سینک و گفتم :< مجبوری یهویی بگی؟! >
خندیدو گفت :< خب باشه از این به بعد نمیگم... >
دیانا :< پررو... >
ارسلان :< خوبی؟ >
دیانا :< ها؟ >
ارسلان :< میگم حالت خوبه؟ نیاز نیست بیام پانسمان کنم جاییتو؟ >
دیانا :< آها...نه خوبم >
مکثی کردمو ادامه دادم :< حال مامان و باباتو نمیپرسی؟ >
مردونه خندیدو گفت :< نه بخاطر خودت زنگ زدم >
آهایی گفتمو به اُپن تکیه دادم...
ارسلان :< درباره ام چی فکر کردی؟ >
با تعجب گفتم :< چی؟! >
ارسلان :< وقتی یهویی رفتم فکر کردی ولت کردمو رفتم، آره؟ ارسلان نیستم اگه تو این چند وقت نشناخته باشمت. >
وای خدایا...اینکه ازم دور چجوری ذهنمو خونده؟ تک خنده ای کردمو گفتم :< خب...آره >
ارسلان :< خیلی نامردی... >
دیانا :< خب نامردم >
ارسلان :< دیانا...من پس فردا برمیگردم... همه چی رو با مامان و بابا در میون میزارم... >
خوشحال گفتم :< یعنی یه ماه اونجا نمی مونی؟ >
ارسلان :< نه.. خسته شدم اینجا >
دیانا :< سلامت برگردی، کاری نداری؟ >
ارسلان :< نه، فقط یه چیزی.. >
مکثی کرد و گفت :< دوست دارم >
و صدای بوق تو گوشم پیچید.
با تعجب به تماس قطع شده اش نگاه کردم و خندیدم..
****
روی کاناپه نشسته بودم و بی حوصله کانالا رو بالا و پایین می کردم که گوشیم زنگ خورد،
نگاهی به صفحه اش انداختم.. ارسلان بود..
پارت 68
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
همه با تعجب برگشتن سمتم... لبمو گزیدم و گفتم :< امم.. چیزه خب.. خیلی طولانیه آزیتا خانمم برای ارسلان بی قرار شده جدیدا >
پانیذ :< آره، جونِ زنعمو آزیتا به ارسلان بنده >
دیگه بحث عوض شد... به در اتاق ارسلان خیره شدم و پوفی کشیدم... ساعت 9 مهمونی تموم شدو رفتم طبقه
بالا... حوصله ی آشپزی نداشتم، دوتا تخم مرغ گرفتم، تابه رو گذاشتم و زیرشو روشن کردم که یکم گرم بشه.
گوشیم که روی اُپن بود
زنگ خورد... بطری روغنو برداشتمو در حالی که سرشو باز میکردم نگاهی به گوشیم انداختم...
با دیدن اسم "ارسلان" قلبم ضربان گرفت... یعنی چیکار داشت؟ دوباره احوال مادر و پدرش؟ شروع کردم روغنو روی
تابه ریختن... با یادآوری این موضوع پوزخندی زدمو جواب دادم :< بله؟ >
ارسلان :< ببین دلم برات تنگ شده..واسه ی هیچ چیز دیگه ای هم زنگ نزدم! >
همین جوری خشک موندم..هضم کردن حرفهای یهویی ایش برام سخت بود... نگاهم به تابه افتاد.... اوه اوه! چقدر
روغن...
دیانا :< ای وای! >
روغنو گذاشتم کنار...
ارسلان :< چی شد؟خوبی؟ >
تابه رو انداختم توی سینک و گفتم :< مجبوری یهویی بگی؟! >
خندیدو گفت :< خب باشه از این به بعد نمیگم... >
دیانا :< پررو... >
ارسلان :< خوبی؟ >
دیانا :< ها؟ >
ارسلان :< میگم حالت خوبه؟ نیاز نیست بیام پانسمان کنم جاییتو؟ >
دیانا :< آها...نه خوبم >
مکثی کردمو ادامه دادم :< حال مامان و باباتو نمیپرسی؟ >
مردونه خندیدو گفت :< نه بخاطر خودت زنگ زدم >
آهایی گفتمو به اُپن تکیه دادم...
ارسلان :< درباره ام چی فکر کردی؟ >
با تعجب گفتم :< چی؟! >
ارسلان :< وقتی یهویی رفتم فکر کردی ولت کردمو رفتم، آره؟ ارسلان نیستم اگه تو این چند وقت نشناخته باشمت. >
وای خدایا...اینکه ازم دور چجوری ذهنمو خونده؟ تک خنده ای کردمو گفتم :< خب...آره >
ارسلان :< خیلی نامردی... >
دیانا :< خب نامردم >
ارسلان :< دیانا...من پس فردا برمیگردم... همه چی رو با مامان و بابا در میون میزارم... >
خوشحال گفتم :< یعنی یه ماه اونجا نمی مونی؟ >
ارسلان :< نه.. خسته شدم اینجا >
دیانا :< سلامت برگردی، کاری نداری؟ >
ارسلان :< نه، فقط یه چیزی.. >
مکثی کرد و گفت :< دوست دارم >
و صدای بوق تو گوشم پیچید.
با تعجب به تماس قطع شده اش نگاه کردم و خندیدم..
****
روی کاناپه نشسته بودم و بی حوصله کانالا رو بالا و پایین می کردم که گوشیم زنگ خورد،
نگاهی به صفحه اش انداختم.. ارسلان بود..
۲۳.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.