پارت24
#پارت24
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
یانگ سو نفس کوتاهی گرفت که گفتم:
_بهتر نیست دلشو بدست بیاری؟!
اول نگاهی به من کرد و بعدم به هسو...
بلند شد و اونم به سمت آشپزخونه رفت...
تا در ورودی آشپزخونه با چشامون همراهیش کردیم...
از فرصت پیش اومده استفاده کردم روبه هسو گفتم:
اونروز من اینجا بودم.
با تعجب بهم زل زد..
-روزی که می چا اینجا بود و توعم اومدی...
-اینجا؟!
-اهوم.. دیشبش یسری اتفاق تو شرکت افتاد که داداشت منو اورد خونش و خب صبحش تا خواستم برگردم خونم می چا اومد...
با نگرانی پرسید.
- دیدت چه واکنشی نشون داد؟!
-عا... خب چیزه...
اوم... ببین... من خب ... گفتم شاید اگه... ببینتم واسه داداشت بد بشه.. واسه همین تو حموم قایم شدم..
-توحموم!
-ا..هوم..
نفس عمیقی کشید و گفت:
-بازم خوبه که ندیدتت..
ولی خب..
چیزی که ازش نشنیدی؟!
-عام....
-حتی اگه شنیدی هم مهم نیس.. فراموشش کن.. می چا دختر خطر ناکی عه.. هرکاری ازش برمیاد..
حتی دیروز منو تحدید کرد تا اگه درموردش چیزی به برادرم بگم به یانگ سو آسیب میرسونه..
-اون برادرتو دوست داره؟!
-اینجور که معلومه آره...
با شنیدن حرفش یه حسی بهم دست داد... نمیدونم چیه اما امیدوارم بعدا کار دستم نده..
-تو..تو واقعا... از گند کاریاش خبر داری؟!
-گند کاری کی؟! می چا!؟
-اهوم
-تا حدودی میدونم ... ولی اونم چیز خیلی مهمی نیس... ینی فقط میدونم تو آمریکا یه دوست پسر داشت ولی اجازه نداده باهاش کاری کنه...
-اما اون فکر میکرد تو بیشتر از ازینا میدونی...
-ا/ت... چیزی شده؟ چی بهت گفته؟ چیز عجیبی ازش شنیدی؟!
-مهم نیس.. اون برادرتو دوست داره پس من کی ام که بخوام زندگیشونو خراب کنم...
-ا/ت... شاید اون برادرمو دوست داشته باشه ولی برادرم چی؟
اون هیچ علاقه ای به می چا نداره.. ولی می چا نمیخواد اینو بفهمه!
کلافه دستی به صورتم کشیدم...
-وقتی با دوستش حرف میزد...
گفت... گفت تو از کند کاریاش تو آمریکا خبر داری... گفت تا الانم دهنتو بستی چون مثلا میخوای می چا رو رامش کنی..
-باید از کاراش سر در بیارم... معلوم نیست داره چیکار میکنه!
ببخشید متاسفانه همینقد نوشتم فق..
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
یانگ سو نفس کوتاهی گرفت که گفتم:
_بهتر نیست دلشو بدست بیاری؟!
اول نگاهی به من کرد و بعدم به هسو...
بلند شد و اونم به سمت آشپزخونه رفت...
تا در ورودی آشپزخونه با چشامون همراهیش کردیم...
از فرصت پیش اومده استفاده کردم روبه هسو گفتم:
اونروز من اینجا بودم.
با تعجب بهم زل زد..
-روزی که می چا اینجا بود و توعم اومدی...
-اینجا؟!
-اهوم.. دیشبش یسری اتفاق تو شرکت افتاد که داداشت منو اورد خونش و خب صبحش تا خواستم برگردم خونم می چا اومد...
با نگرانی پرسید.
- دیدت چه واکنشی نشون داد؟!
-عا... خب چیزه...
اوم... ببین... من خب ... گفتم شاید اگه... ببینتم واسه داداشت بد بشه.. واسه همین تو حموم قایم شدم..
-توحموم!
-ا..هوم..
نفس عمیقی کشید و گفت:
-بازم خوبه که ندیدتت..
ولی خب..
چیزی که ازش نشنیدی؟!
-عام....
-حتی اگه شنیدی هم مهم نیس.. فراموشش کن.. می چا دختر خطر ناکی عه.. هرکاری ازش برمیاد..
حتی دیروز منو تحدید کرد تا اگه درموردش چیزی به برادرم بگم به یانگ سو آسیب میرسونه..
-اون برادرتو دوست داره؟!
-اینجور که معلومه آره...
با شنیدن حرفش یه حسی بهم دست داد... نمیدونم چیه اما امیدوارم بعدا کار دستم نده..
-تو..تو واقعا... از گند کاریاش خبر داری؟!
-گند کاری کی؟! می چا!؟
-اهوم
-تا حدودی میدونم ... ولی اونم چیز خیلی مهمی نیس... ینی فقط میدونم تو آمریکا یه دوست پسر داشت ولی اجازه نداده باهاش کاری کنه...
-اما اون فکر میکرد تو بیشتر از ازینا میدونی...
-ا/ت... چیزی شده؟ چی بهت گفته؟ چیز عجیبی ازش شنیدی؟!
-مهم نیس.. اون برادرتو دوست داره پس من کی ام که بخوام زندگیشونو خراب کنم...
-ا/ت... شاید اون برادرمو دوست داشته باشه ولی برادرم چی؟
اون هیچ علاقه ای به می چا نداره.. ولی می چا نمیخواد اینو بفهمه!
کلافه دستی به صورتم کشیدم...
-وقتی با دوستش حرف میزد...
گفت... گفت تو از کند کاریاش تو آمریکا خبر داری... گفت تا الانم دهنتو بستی چون مثلا میخوای می چا رو رامش کنی..
-باید از کاراش سر در بیارم... معلوم نیست داره چیکار میکنه!
ببخشید متاسفانه همینقد نوشتم فق..
۹.۰k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.