پارت25
#پارت25
مگ عاشق شدن دلیل میخواد؟
(از زبان تهیونگ)
با وارد شدن کسی به آشپزخونه به سمتش برگشتم...
با دیدن اون پسره ی نچسب لبخند کوچیک رو لبام تبدیل به اخم شد..
بی توجه بهش به سمت قهوه ساز برگشتم که گفت:
-از کی انقد کارمندو رییسا به هم نزدیک شدن که حتی خونه هم میرن؟!
-میتونی از ا/ت بپرسی
عا راستی ا/ت گفت با هم صمیمی این
قرار که نمیزارین نه؟!
-چرا میخوای بدونی؟!
- اگه باهاش قرار میزاری آبجی منو چرا علاف کردی؟!
-اون فقط دوستمه.. چیز دیگه ای بین ما نیست...
بدون هیچ حرفی به سمت دستگاه برگشتم..
نفسی گرفت و گفت:
-اما انگار بین تو و ا/ت داره یه اتفاقایی میوفته!
-الکی فکرتو مشغول نکن.. اتفاقی نیوفتاده و نخواهد افتاد.
قهوه هارو روی سینی گذاشتم و به سمتش برگشتم...
با پوزخندی که رو لباش بود گفت:
-امیدوارم...
و بعد به بیرون از آشپزخونه رفت...
با فکری که به سرم زد تک خنده ای کردم...
-چطوره یکم حرصیش کنم!؟
.............
سینی رو، رو میز گذاشتم..
ا/ت و هسو رو یک مبل سه نفره نشسته بودن...
پس رفتم و کنار ا/ت نشستم...
با تعجب بهم چشم دوخت..
لبخندی زدم و گفتم:
-به بحثتون ادامه بدین...
نگاه سرتا پایی بهم انداخت و آروم طوری که فقط خودمون دوتا بشنویم گفت:
-چه فکری تو سرته؟!
-منظورت چیه؟ من فکری ندارم.. فقط کنارت نشستم.
-همین که کنارم نشستی خودش غیر طبیعیه!
(از زبان ا/ت)
با تعجب نگاش میکردم که یهو سرشو برد کنار گوشم و گفت:
من با همه انقد مهربون نیستم... پس حتما آدم مهمی هستی که باهات اینجوری رفتار میکنم..
بعد تو چند سانتیه صورتم قرار گرفت..
-اینطور نیست؟!
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون..
اون چش شده!؟
با صدای یانگ سو هردو صورتمون به سمتش چرخید...
صورتش قرمز شده بود انقد که عصبی بود..
فورا از جام بلند شدم و گفتم:
من میرم دستشویی
با اجازه..
شتت چرا اجازه گرفتم🤦🏻♀️
بدو بدو به سمت سرویس رفتم و بعد از ورود فورا درو قفل کردم...
به در تکیه کردمو دستمو رو قلبم گذاشتم...
-لعنتی یدقه آروم بگیر..
اما منظورش از آدم مهم چیه؟! من آدم مهمی ام چون دوست خواهرشم؟؟
مگ عاشق شدن دلیل میخواد؟
(از زبان تهیونگ)
با وارد شدن کسی به آشپزخونه به سمتش برگشتم...
با دیدن اون پسره ی نچسب لبخند کوچیک رو لبام تبدیل به اخم شد..
بی توجه بهش به سمت قهوه ساز برگشتم که گفت:
-از کی انقد کارمندو رییسا به هم نزدیک شدن که حتی خونه هم میرن؟!
-میتونی از ا/ت بپرسی
عا راستی ا/ت گفت با هم صمیمی این
قرار که نمیزارین نه؟!
-چرا میخوای بدونی؟!
- اگه باهاش قرار میزاری آبجی منو چرا علاف کردی؟!
-اون فقط دوستمه.. چیز دیگه ای بین ما نیست...
بدون هیچ حرفی به سمت دستگاه برگشتم..
نفسی گرفت و گفت:
-اما انگار بین تو و ا/ت داره یه اتفاقایی میوفته!
-الکی فکرتو مشغول نکن.. اتفاقی نیوفتاده و نخواهد افتاد.
قهوه هارو روی سینی گذاشتم و به سمتش برگشتم...
با پوزخندی که رو لباش بود گفت:
-امیدوارم...
و بعد به بیرون از آشپزخونه رفت...
با فکری که به سرم زد تک خنده ای کردم...
-چطوره یکم حرصیش کنم!؟
.............
سینی رو، رو میز گذاشتم..
ا/ت و هسو رو یک مبل سه نفره نشسته بودن...
پس رفتم و کنار ا/ت نشستم...
با تعجب بهم چشم دوخت..
لبخندی زدم و گفتم:
-به بحثتون ادامه بدین...
نگاه سرتا پایی بهم انداخت و آروم طوری که فقط خودمون دوتا بشنویم گفت:
-چه فکری تو سرته؟!
-منظورت چیه؟ من فکری ندارم.. فقط کنارت نشستم.
-همین که کنارم نشستی خودش غیر طبیعیه!
(از زبان ا/ت)
با تعجب نگاش میکردم که یهو سرشو برد کنار گوشم و گفت:
من با همه انقد مهربون نیستم... پس حتما آدم مهمی هستی که باهات اینجوری رفتار میکنم..
بعد تو چند سانتیه صورتم قرار گرفت..
-اینطور نیست؟!
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون..
اون چش شده!؟
با صدای یانگ سو هردو صورتمون به سمتش چرخید...
صورتش قرمز شده بود انقد که عصبی بود..
فورا از جام بلند شدم و گفتم:
من میرم دستشویی
با اجازه..
شتت چرا اجازه گرفتم🤦🏻♀️
بدو بدو به سمت سرویس رفتم و بعد از ورود فورا درو قفل کردم...
به در تکیه کردمو دستمو رو قلبم گذاشتم...
-لعنتی یدقه آروم بگیر..
اما منظورش از آدم مهم چیه؟! من آدم مهمی ام چون دوست خواهرشم؟؟
۸.۶k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.