پارت23
#پارت23
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
(از زبان ا/ت)
با به صدا دراومدن گوشیم از غذا خوردن دست کشیدم به بیرون از آشپزخونه رفتم...
یانگ سوعه!
گوشی رو وصل کردم..
-الو ا/ت...
-علیک سلام خروس بیمحل...
-عا یادم رف.. سلام...
-خب.. بفرمایید؟
هسو میخواست ببینتت اوردمش.. در دریم.. هرچی زنگ زدم باز نکردی گفتم شاید زنگت خراب شده...
-دیوونه قبلش نباید با من یه هماهنگی میکردی!؟ من الان خونه نیستم...
-ینی چی که خونه نیستی..
-ینی همین دیگه.. الان خونه رییسمم..
- خونه رییست چیکا میکنی!؟
-مگه من ازت میپرسم پیش هسو چیکا میکنی!؟نه.. پس توهم به من کار نداشته باش..
دُز صداشو برد پایین و گفت:
-حیف که برادر هسوعه وگرنه من میدونستم با اون...
-خیل خب انقد شلوغش نکن.. حالام برو با همسر آیندت یکم دور بزنین.. فعلا..
بدون اینکه بزارم چیزی بگه فورا گوشی رو قطع کردم......
بعد از خوردن غذا و جمع جور کردن میز وسایلامو برداشتم
از تهیونگ خداحافظی کردم...
در حیاطشو باز کردم که یهو هسو جلوم ظاهر شد...
-ا/تتت دلم واسم یزره شده بود دختر...
همو بغلم کردیم بعد چند ثانیه ای جدا شدیم...
-تو قول دادی دو ماهه برگردی ولی انگار اونجا بهت خوشگذشته...
-ا/ت باور کن واسه بابام کار مهمی پیش اومد چند بار خواستم تنها بیام ولی نشد
ناچار صبر کردم تا کارشون تموم شه و با هم برگردیم...
یانگ سو اومد جلو و گفتم:
- علیک... دوستاتو که میبینی کلا منو فراموش میکنی هااا!
چشم غره ای بهش رفتم و رو به هسو گفتم..
-خب دیگه عزیزم تو برو تو... من دیگه باید برم...
-ینی چی که برم! من تازه تورو پیدا کردم..
کلی حرف دارم باهات..
بهم گفتی بودی جاهای دیدنی... رستورانهای اونجا رو واست تحقیق کنم و به قول خودت گزارش بدم...
اصلا اینا به کنار باید بهم توضیح بدی چجوری با شرکت برادرم آشنا شدی...
دستمو کشید و بی معطلی بردم تو...
-خب من دیگه میرم...
با صدای یانگ سو هردو برگشتیم سمتش که هسو گفت:
-میخوام با برادرم آشنات کنم بیا تو..
یانگ سو هم از خدا خواسته سریع اومد تو..
بعد از کلی سوال پیچی تهیونگ برای اینکه چجوری با هم آشنا شدیم و اینجور چیزا...
نوبت به هسو رسید...
همیچی رو واسش تعریف کردم.. اینکه چجوری با شرکت برادرش آشنا شدم و...
یانگ سو و تهیونگ از همون اول که همو دیدن انگار طلبی چیزی داشتن از هم...
تهیونگ همینجوری که داشت به یانگ سو نگاه میکرد با غـِیز ( درست نوشتم!؟) گفت:
قهوه میخورین؟!
هسو فورا گفت:
عاره اگه زحمتی نیست..
تهیونگ بدون حرفی بلند شد و به سمت آشپزخونش رفت...
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
(از زبان ا/ت)
با به صدا دراومدن گوشیم از غذا خوردن دست کشیدم به بیرون از آشپزخونه رفتم...
یانگ سوعه!
گوشی رو وصل کردم..
-الو ا/ت...
-علیک سلام خروس بیمحل...
-عا یادم رف.. سلام...
-خب.. بفرمایید؟
هسو میخواست ببینتت اوردمش.. در دریم.. هرچی زنگ زدم باز نکردی گفتم شاید زنگت خراب شده...
-دیوونه قبلش نباید با من یه هماهنگی میکردی!؟ من الان خونه نیستم...
-ینی چی که خونه نیستی..
-ینی همین دیگه.. الان خونه رییسمم..
- خونه رییست چیکا میکنی!؟
-مگه من ازت میپرسم پیش هسو چیکا میکنی!؟نه.. پس توهم به من کار نداشته باش..
دُز صداشو برد پایین و گفت:
-حیف که برادر هسوعه وگرنه من میدونستم با اون...
-خیل خب انقد شلوغش نکن.. حالام برو با همسر آیندت یکم دور بزنین.. فعلا..
بدون اینکه بزارم چیزی بگه فورا گوشی رو قطع کردم......
بعد از خوردن غذا و جمع جور کردن میز وسایلامو برداشتم
از تهیونگ خداحافظی کردم...
در حیاطشو باز کردم که یهو هسو جلوم ظاهر شد...
-ا/تتت دلم واسم یزره شده بود دختر...
همو بغلم کردیم بعد چند ثانیه ای جدا شدیم...
-تو قول دادی دو ماهه برگردی ولی انگار اونجا بهت خوشگذشته...
-ا/ت باور کن واسه بابام کار مهمی پیش اومد چند بار خواستم تنها بیام ولی نشد
ناچار صبر کردم تا کارشون تموم شه و با هم برگردیم...
یانگ سو اومد جلو و گفتم:
- علیک... دوستاتو که میبینی کلا منو فراموش میکنی هااا!
چشم غره ای بهش رفتم و رو به هسو گفتم..
-خب دیگه عزیزم تو برو تو... من دیگه باید برم...
-ینی چی که برم! من تازه تورو پیدا کردم..
کلی حرف دارم باهات..
بهم گفتی بودی جاهای دیدنی... رستورانهای اونجا رو واست تحقیق کنم و به قول خودت گزارش بدم...
اصلا اینا به کنار باید بهم توضیح بدی چجوری با شرکت برادرم آشنا شدی...
دستمو کشید و بی معطلی بردم تو...
-خب من دیگه میرم...
با صدای یانگ سو هردو برگشتیم سمتش که هسو گفت:
-میخوام با برادرم آشنات کنم بیا تو..
یانگ سو هم از خدا خواسته سریع اومد تو..
بعد از کلی سوال پیچی تهیونگ برای اینکه چجوری با هم آشنا شدیم و اینجور چیزا...
نوبت به هسو رسید...
همیچی رو واسش تعریف کردم.. اینکه چجوری با شرکت برادرش آشنا شدم و...
یانگ سو و تهیونگ از همون اول که همو دیدن انگار طلبی چیزی داشتن از هم...
تهیونگ همینجوری که داشت به یانگ سو نگاه میکرد با غـِیز ( درست نوشتم!؟) گفت:
قهوه میخورین؟!
هسو فورا گفت:
عاره اگه زحمتی نیست..
تهیونگ بدون حرفی بلند شد و به سمت آشپزخونش رفت...
۹.۱k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.