پارت22
#پارت22
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
(از زبان ا/ت)
نفس نفس زنان چشمامو باز کردم..
بازم کابوسای همیشگی...
به اطراف نگاه کردم..
درسته هنوز تو خونه رییس... یا بهتره بگم تهیونگ... ام
ولی خود تهیونگ کو؟
پتورو کنار زدم و بلند شدم...
صداهایی از آشپزخونه میومد پس به اون سمت رفتم...
باورم نمیشه.. داره آشپزی میکنه!
-کوه کندی که انقد خسته ای؟
قوسی به خودم دادم...
-راستش شبا اصلا نمیتونم بخوابم...
کلا درحال کابوس دیدنم..
-کابوس؟!
-داستانش خیلی مفصله... باشه برا بعدا
باید برم خونه...
-اول شام میخوری بعد هرجا خواستی میری...
-اما..
-این جواب لطفیه که امروز در حقم کردی
به سمت میزی که تو آشپزخونه بود رفتم و رو صندلیش نشستم...
-سوپی که درست کردی کار ساز بود...
لبخندی پهنی زدم..
-اهوم.. هر وقت مادر بزرگم برام درست میکرد بعد از خوردش فورا خوب میشدم...
هنوز تو فکر بودم تو فکر خوابایی که میدیدم..
دستمو گذاشتم زیر چونم و به دیوار خیره شدم....
بشقابو جلوم گذاشت و گفت:
-چیزی شده انقد تو فکری؟!
-تو فکر خوابی که دیدمم...
رو صندلی نشست و چاپسینگو جلوم دراز کرد..
-میخوام نظر بدی.. تاحالا کسی دستپختمو نخورده...
چاپسینگو گرفتم و کمی از پاستای رو به رومو تست کردم...
-اوممم خوبه...
لبخندی زد و خودشم شروع کرد به خوردن...
-چیمیشد تو شرکتم همینجوری لبخند میزدی...!؟
- اگه تو دوست داری...
باشه..
با تعجب گفتم:
-واقعا؟!
لقمه ای تو دهنش گذاشت و همراه با تکون دادن سرش گفت:
-اوم..
-هی من دارم درست میشنوم ...؟ تو همون رییس کیم ، که روز اول دیدمی؟!
-کاری نکن از حرفم پشیمون بشم.. غذاتو بخور..
دوباره چاپسینگو تو دستم گرفتم...
-واه.. باورم نمیشه..
با جدیت تمام بهم زل زد که خنده کوتاهی کردم...
-باشه باشه غلط کردم... میخورم.. فقط زیر حرفت نزن..
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
(از زبان ا/ت)
نفس نفس زنان چشمامو باز کردم..
بازم کابوسای همیشگی...
به اطراف نگاه کردم..
درسته هنوز تو خونه رییس... یا بهتره بگم تهیونگ... ام
ولی خود تهیونگ کو؟
پتورو کنار زدم و بلند شدم...
صداهایی از آشپزخونه میومد پس به اون سمت رفتم...
باورم نمیشه.. داره آشپزی میکنه!
-کوه کندی که انقد خسته ای؟
قوسی به خودم دادم...
-راستش شبا اصلا نمیتونم بخوابم...
کلا درحال کابوس دیدنم..
-کابوس؟!
-داستانش خیلی مفصله... باشه برا بعدا
باید برم خونه...
-اول شام میخوری بعد هرجا خواستی میری...
-اما..
-این جواب لطفیه که امروز در حقم کردی
به سمت میزی که تو آشپزخونه بود رفتم و رو صندلیش نشستم...
-سوپی که درست کردی کار ساز بود...
لبخندی پهنی زدم..
-اهوم.. هر وقت مادر بزرگم برام درست میکرد بعد از خوردش فورا خوب میشدم...
هنوز تو فکر بودم تو فکر خوابایی که میدیدم..
دستمو گذاشتم زیر چونم و به دیوار خیره شدم....
بشقابو جلوم گذاشت و گفت:
-چیزی شده انقد تو فکری؟!
-تو فکر خوابی که دیدمم...
رو صندلی نشست و چاپسینگو جلوم دراز کرد..
-میخوام نظر بدی.. تاحالا کسی دستپختمو نخورده...
چاپسینگو گرفتم و کمی از پاستای رو به رومو تست کردم...
-اوممم خوبه...
لبخندی زد و خودشم شروع کرد به خوردن...
-چیمیشد تو شرکتم همینجوری لبخند میزدی...!؟
- اگه تو دوست داری...
باشه..
با تعجب گفتم:
-واقعا؟!
لقمه ای تو دهنش گذاشت و همراه با تکون دادن سرش گفت:
-اوم..
-هی من دارم درست میشنوم ...؟ تو همون رییس کیم ، که روز اول دیدمی؟!
-کاری نکن از حرفم پشیمون بشم.. غذاتو بخور..
دوباره چاپسینگو تو دستم گرفتم...
-واه.. باورم نمیشه..
با جدیت تمام بهم زل زد که خنده کوتاهی کردم...
-باشه باشه غلط کردم... میخورم.. فقط زیر حرفت نزن..
۸.۲k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.