دشمن من
«دشمن من»
«پارت دوم»
ـ
(کیم دن رو انداختن انفرادی و بهش غذای سگ میدادن اما نمیخورد،بنگ بهش سر میزد و اذیتش میکرد تا اینمه یه روز بنگ اومد و بهش گفت:)
ـ
ـ
ـ
بنگ: اون روز یادمه که گفتی هرکاری میکنی تا گروهتو ازاد کنم، یعنی هر کاریی؟
ـ
ـ
(ذهن منحرفتو بشور بدبخت)
ـ
ـ
کیم دن:... اره..
ـ
ـ
ـ
بنگ: اوکی معامله جوش خورد، اما اگه ببینم سعی داری فرار کنی یا هرکاری به مغزت شلیک میکنم!
ـ
ـ
کیم دن: خب باشه، حالا ازادشون کن
ـ
ـ
(ازادشون کرد)
ـ
ـ
(بنگ به کیم دن گفت تا موقعی که بهش بگه چیکار کنه از انفرادی در بیاد و خدمتکارشون بشه(فعلا)
ـ
ـ
(کیم دن روز ها خدمتکاری بنگ و گروهش رو میکرد تا یه روز یمی از اعضای اون گروه سعی کرد به کیم دن تجا*وز کنه و همون موقع کیم دن با یه چکش کوبید تو سرش و بیهوشش کرد)
ـ
ـ
بنگ: تو به یکی از افرادم اسیب زدی، دلت میخواد کتکت بزنم؟
ـ
ـ
(کیم دن هیچی نگفت)
ـ
(کیم دن رو تا حد مرگ کتکش زدن جوریکه دیگه جون نداشت)
ـ
ـ
ـ
(کیم دن تصمیم گرفت حقیقتو به بنگ بگه و رفت پیشش و با گریه ماجرا رو تعریف کرد)
ـ
ـ
ـ
(بنگ وقتی ماجرا رو فهمید اون مرد رو کشت)
ـ
بنگ: حالا به کارات برس!
ـ
ـ
(جلوی پایگاهشون یه سری ادم اومدن که اوناهم با بنگ دشمنی داشتن و حمله کردن تا بنگ و گروهش رو بکشن و همونموقع کیم دن به ذهنش رسید فرار کنه چون بنگ حواسش نبود)
ـ
ـ
(همه درگیر شدن و هم رو کشتن. همونطور که بنگ داشت بقیرو میکشت دید کیم دن داره فرار میکنه، دنبالش رفت و یه تیر به پاش زد و بغلش کرد انداخت تو انفرادی)
ـ
ـ
ـ
(گروه بنگ موفق شدن شکستشون بدن اما رهبرشون که اسمش(سوبین) بود فرار کرد)
ـ
ـ
(بنگ اومد و یکی از اعضای گروه کیم دن و گرفت و جلوش کشتش و به کیم دن گفت اگه همچین فکری دوباره به سرت بزنه بقیشونو میکشم)
ـ
(کیم دن گریه میکرد و قبول کرد که فرار نکنه)
ـ
(بنگ به کیم دن گفت تو باید برای من کار کنی و افراد سوبین رو بکشی، فردا حمله میکنیم(نقشه رو بهش توضیح داد)
ـ
ـ
(فردا شد و بنگ و کیم دن و بقیه راه افتادن)
ـ
(کیم دن به این فکر میکرد که چجوری بنگ باعث شده حالش اینطوری شه و بردع بنگ شده-)
ـ
ـ
خبب اینم پایان پارت دوم کلیی حماست کنید پارت بعدو بذارم، بایی♡
ـ
p3...
«پارت دوم»
ـ
(کیم دن رو انداختن انفرادی و بهش غذای سگ میدادن اما نمیخورد،بنگ بهش سر میزد و اذیتش میکرد تا اینمه یه روز بنگ اومد و بهش گفت:)
ـ
ـ
ـ
بنگ: اون روز یادمه که گفتی هرکاری میکنی تا گروهتو ازاد کنم، یعنی هر کاریی؟
ـ
ـ
(ذهن منحرفتو بشور بدبخت)
ـ
ـ
کیم دن:... اره..
ـ
ـ
ـ
بنگ: اوکی معامله جوش خورد، اما اگه ببینم سعی داری فرار کنی یا هرکاری به مغزت شلیک میکنم!
ـ
ـ
کیم دن: خب باشه، حالا ازادشون کن
ـ
ـ
(ازادشون کرد)
ـ
ـ
(بنگ به کیم دن گفت تا موقعی که بهش بگه چیکار کنه از انفرادی در بیاد و خدمتکارشون بشه(فعلا)
ـ
ـ
(کیم دن روز ها خدمتکاری بنگ و گروهش رو میکرد تا یه روز یمی از اعضای اون گروه سعی کرد به کیم دن تجا*وز کنه و همون موقع کیم دن با یه چکش کوبید تو سرش و بیهوشش کرد)
ـ
ـ
بنگ: تو به یکی از افرادم اسیب زدی، دلت میخواد کتکت بزنم؟
ـ
ـ
(کیم دن هیچی نگفت)
ـ
(کیم دن رو تا حد مرگ کتکش زدن جوریکه دیگه جون نداشت)
ـ
ـ
ـ
(کیم دن تصمیم گرفت حقیقتو به بنگ بگه و رفت پیشش و با گریه ماجرا رو تعریف کرد)
ـ
ـ
ـ
(بنگ وقتی ماجرا رو فهمید اون مرد رو کشت)
ـ
بنگ: حالا به کارات برس!
ـ
ـ
(جلوی پایگاهشون یه سری ادم اومدن که اوناهم با بنگ دشمنی داشتن و حمله کردن تا بنگ و گروهش رو بکشن و همونموقع کیم دن به ذهنش رسید فرار کنه چون بنگ حواسش نبود)
ـ
ـ
(همه درگیر شدن و هم رو کشتن. همونطور که بنگ داشت بقیرو میکشت دید کیم دن داره فرار میکنه، دنبالش رفت و یه تیر به پاش زد و بغلش کرد انداخت تو انفرادی)
ـ
ـ
ـ
(گروه بنگ موفق شدن شکستشون بدن اما رهبرشون که اسمش(سوبین) بود فرار کرد)
ـ
ـ
(بنگ اومد و یکی از اعضای گروه کیم دن و گرفت و جلوش کشتش و به کیم دن گفت اگه همچین فکری دوباره به سرت بزنه بقیشونو میکشم)
ـ
(کیم دن گریه میکرد و قبول کرد که فرار نکنه)
ـ
(بنگ به کیم دن گفت تو باید برای من کار کنی و افراد سوبین رو بکشی، فردا حمله میکنیم(نقشه رو بهش توضیح داد)
ـ
ـ
(فردا شد و بنگ و کیم دن و بقیه راه افتادن)
ـ
(کیم دن به این فکر میکرد که چجوری بنگ باعث شده حالش اینطوری شه و بردع بنگ شده-)
ـ
ـ
خبب اینم پایان پارت دوم کلیی حماست کنید پارت بعدو بذارم، بایی♡
ـ
p3...
- ۱.۵k
- ۰۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط