پرنسس سرخ
پرنسس سرخ
Part_7
وقتی بیدار شدم چون خیلی نگران جودی بودم به کارای شخصیم نرسیدم و با لباس خواب و موهای به هم ریخته رفتم طبقه ی پایین. ولی هیچ کس تو سالن نبود اولش خیلی ترسیدم چون به تنهایی تو خونه عادت نداشتم شایدم مامان و سوهو الان خواب بودن. آروم به در اتاق مامان تقه ای زدم ولی صدایی نشنیدم بنابراین درو باز کردم و رفتم داخل هیچ کس تو اتاق نبود برگشتم پایین رفتم تو آشپز خونه و دست و صورتمو آب زدم وقتی خواستم برگردم توجهم به نوشتهی رو یخچال جلب شد که نوشته بود : یونسوک من رفتم خرید برات ساندویچ خامه و مربا درست کردم تو یخچاله می تونی بخوری تا ظهر برمی گردم از خونه نرو بیرون. پوف کلافه ای کشیدم و برگه رو تو دستم مچاله کردم. با یه تصمیم ناگهانی رفتم و در اتاق سوهو رو باز کردم. رو تخت نشسته بود و جودی تو بغلش بود داشت بهش غذا می داد ولی خودش پیرهن تنش نبود. سوهو : مگه اینجا طویلست بدون در زدن میای تو ؟ #به من مربوط نیست اومدم چیزی که متعلق به منه رو ازت بگیرم. سوهو : و اگه بگم نمیدمش چی؟
پریدم رو تخت و سعی می کردم جودی رو ازش بگیرم ولی اون زورش بیشتر بود. #بدش به مننن. سوهو : تا حالا یه همچین دختر وحشی رو ندیده بودم. _اینجا چه خبره ؟ #مامان سوهو گربمو نمیده. مامان : یونسوک از رو سوهو بلند شو بیا کارت دارم. #اما مامان... مامان : باید باهات حرف بزنم زود باش. نگاه حرص داری به سوهو انداختم و پشت سر مامان از اتاق خارج شدم.
________
#چیییی یعنی چی که باید همراه سوهو برم یه مدت خونه ی اونبمونم اصن مگه بچه بازیه منو مسخری کردین؟ مامان : همین که گفتم لازمم نیست انقد داد و فریاد بکشی میدونی که من همیشه هروقت یه حرفی بزنم سره حرفم میمونم. پاهامو محکم کوبیدم رو زمین و سرمو برگردوندم دیدم سوهو گوشه ی دیوار دست به سینه ایستاده و منو نگاه می کنه. #مامان تو کجا می ری پس ؟ معلوم بود که مامان داره یه چیزی رو ازم مخفی می کنه و نمی خواد بهم بگه. مامان : من یه سری کارا دارم که باید انجام بدم شب همراه سوهو می ری. با لب و لوچه ی اویزون برگشتم تو اتاقم. نشستم رو تختم ، بابا که کاپیتان کشتیه و همیشه در حال سفر کردنه خیلی نمی تونم ببینمش مامانم که یه جوری باهام رفتار می کنه انگار اصن واسش اهمیت ندارم. به قاب عکسی که منو مامان و بابا رو در خودش جای داده بود خیره شدم و برش داشتم دستای سردمو روش کشیدم و محکم اونو بغل کردم و دراز کشیدم رو تختم. من فقط یه زندگی عادی می خوام ، زندگی ای که فقط من و مامان و بابام باشیم نه کسه دیگه ای. بعضی وقتا حس می کنم واقعا نحسم..
Part_7
وقتی بیدار شدم چون خیلی نگران جودی بودم به کارای شخصیم نرسیدم و با لباس خواب و موهای به هم ریخته رفتم طبقه ی پایین. ولی هیچ کس تو سالن نبود اولش خیلی ترسیدم چون به تنهایی تو خونه عادت نداشتم شایدم مامان و سوهو الان خواب بودن. آروم به در اتاق مامان تقه ای زدم ولی صدایی نشنیدم بنابراین درو باز کردم و رفتم داخل هیچ کس تو اتاق نبود برگشتم پایین رفتم تو آشپز خونه و دست و صورتمو آب زدم وقتی خواستم برگردم توجهم به نوشتهی رو یخچال جلب شد که نوشته بود : یونسوک من رفتم خرید برات ساندویچ خامه و مربا درست کردم تو یخچاله می تونی بخوری تا ظهر برمی گردم از خونه نرو بیرون. پوف کلافه ای کشیدم و برگه رو تو دستم مچاله کردم. با یه تصمیم ناگهانی رفتم و در اتاق سوهو رو باز کردم. رو تخت نشسته بود و جودی تو بغلش بود داشت بهش غذا می داد ولی خودش پیرهن تنش نبود. سوهو : مگه اینجا طویلست بدون در زدن میای تو ؟ #به من مربوط نیست اومدم چیزی که متعلق به منه رو ازت بگیرم. سوهو : و اگه بگم نمیدمش چی؟
پریدم رو تخت و سعی می کردم جودی رو ازش بگیرم ولی اون زورش بیشتر بود. #بدش به مننن. سوهو : تا حالا یه همچین دختر وحشی رو ندیده بودم. _اینجا چه خبره ؟ #مامان سوهو گربمو نمیده. مامان : یونسوک از رو سوهو بلند شو بیا کارت دارم. #اما مامان... مامان : باید باهات حرف بزنم زود باش. نگاه حرص داری به سوهو انداختم و پشت سر مامان از اتاق خارج شدم.
________
#چیییی یعنی چی که باید همراه سوهو برم یه مدت خونه ی اونبمونم اصن مگه بچه بازیه منو مسخری کردین؟ مامان : همین که گفتم لازمم نیست انقد داد و فریاد بکشی میدونی که من همیشه هروقت یه حرفی بزنم سره حرفم میمونم. پاهامو محکم کوبیدم رو زمین و سرمو برگردوندم دیدم سوهو گوشه ی دیوار دست به سینه ایستاده و منو نگاه می کنه. #مامان تو کجا می ری پس ؟ معلوم بود که مامان داره یه چیزی رو ازم مخفی می کنه و نمی خواد بهم بگه. مامان : من یه سری کارا دارم که باید انجام بدم شب همراه سوهو می ری. با لب و لوچه ی اویزون برگشتم تو اتاقم. نشستم رو تختم ، بابا که کاپیتان کشتیه و همیشه در حال سفر کردنه خیلی نمی تونم ببینمش مامانم که یه جوری باهام رفتار می کنه انگار اصن واسش اهمیت ندارم. به قاب عکسی که منو مامان و بابا رو در خودش جای داده بود خیره شدم و برش داشتم دستای سردمو روش کشیدم و محکم اونو بغل کردم و دراز کشیدم رو تختم. من فقط یه زندگی عادی می خوام ، زندگی ای که فقط من و مامان و بابام باشیم نه کسه دیگه ای. بعضی وقتا حس می کنم واقعا نحسم..
۵.۰k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.