پارت ۲۱۰ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۱۰ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
توی آینه آسانسور به خودم زل زدم..زیر چشمام از خط چشم و ریملم سیاه شده بود و چهره امغمگین ترین و داغون ترین حالت ممکن رو به خودش گرفته بود!
آریو همراهم اومده بود تا مبادا کسی مزاحمم بشه.
به واحد شون که رسیدیم با لبخندی نگاهش کردم وگفتم:
_یکی طلبت..یکی که نه..کلی طلبت..مرسی بابت امشب..
_کاری نکردم..وظیفه ی برادرانه ام بود..
_خدا تو رو همیشه نگه داره واسه من.. بهترین رفیق و داداش دنیا.
چیزی شبیه به لبخند روی لبش نشست و گفت:
_به چیزای بد فکر نکن..مدارا کن شب یخ بستگی رو
.زمستون پشت دیوار اتاقه..نذار گلای گل دونت بمیرن..اگرچه آخرین میراث باغه..
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_چمدونمو دارم می بندم..با یه طرح کهنه از دل خوشیام..
_باورم نمی شه باید برم و دیگه حتی به خوابت نمیام..
چه قدر خاطره داشتیم با آهنگ های سیاوش قمیشی و محسن چاووشی ..
همیشه هوای همو داشتیم..بدون هیچ حس خارج از حس خواهر برادری..
واسه هم محرم راز های زیادی بودیم .. چقدر حضورش به من تو همچین شب کزایی امید می داد..
با باز شدن در سریع خداحافظی کرد و رفت.
برگشتم و با دیدن آزیتا جون خودمو تو آغوشش انداختم..
در حالی که عین ابر بهار گریه می کرد گفت:
_بوی نیمامو میدی..
_پیشش بودم..
_الهی بمیرم واسش که انقدر مظلومه..
_خدانکنه ...
_کی بچمو در میارن؟
_دنبال کاراشیم..تروخدا انقدر بی تابی نکنید..
_چجوری آخه؟بچم تو شب عروسیش باید تو زندون تنگ و تاریک بخوابه؟اون خوابش نمی بره..
_تروخدا آروم باشید.. من پیشش بودم .. آرومش کردم.. تروخدا ..فقط به خاطر نیما ..یکم آروم باشید.
اشکاشو پاک کردم ، دستشو گرفتم و گفتم:
_پاشو مامانم .. امشب می خوام کنار شما بخوابم.. می شه؟
سری تکون داد و با لبخند تلخش رفت سمت اتاق.
درو بستم و رفتم کنار بابا.
اخم کرده بود .
با دیدن من پوزخندی زد و گفت:
_آخر کار خودشو کرد آره؟
اشکم درومد..چجوری می تونست اینجوری نیمای منو قضاوت کنه؟
_ سوءتفاهم شده .. واقعیت نداره..من کنارش بودم.. تو رو خدا شما که باباشید یه کم باورش کنید.. فقط یه ذره..کار سختی نیست!
بی حرف رفتم اتاق و گفتم:
_مامان میشه کمکم لباسمو درارید؟
بی حرف شروع به پایین کشیدن زیپ لباسم کرد.
چه قدر احساس غریبی داشتم..این کارو نیما باید انجام می داد نه مامانش..
بی صدا گریه کردم و سریع گریمو پاک کردم.
تصویر لحظه ای که سرش پایین بود و توی اون تاریکی درست گوشه ی ظلمت نشسته بود اصلا از جلوی چشمم کنار نمی رفت!
سریع لباسمو با لباس های راحتیم عوض کردم و آرایشمو پاک کردم.
موهامو با کمک آزیتا جون از شر گیره های مسخره آزاد کردم.
وقتی سرمو گذاشتم روی بالش فهمیدم تازه اولشه...
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید #دوستون_دارم
*
#عکس_نوشته #FANDOGHI #جذاب #عکس #خاص #wallpaper #نوشته_عاشقانه #خلاقیت #عکس_نوشته_عاشقانه #عاشقانه #طبیعت
توی آینه آسانسور به خودم زل زدم..زیر چشمام از خط چشم و ریملم سیاه شده بود و چهره امغمگین ترین و داغون ترین حالت ممکن رو به خودش گرفته بود!
آریو همراهم اومده بود تا مبادا کسی مزاحمم بشه.
به واحد شون که رسیدیم با لبخندی نگاهش کردم وگفتم:
_یکی طلبت..یکی که نه..کلی طلبت..مرسی بابت امشب..
_کاری نکردم..وظیفه ی برادرانه ام بود..
_خدا تو رو همیشه نگه داره واسه من.. بهترین رفیق و داداش دنیا.
چیزی شبیه به لبخند روی لبش نشست و گفت:
_به چیزای بد فکر نکن..مدارا کن شب یخ بستگی رو
.زمستون پشت دیوار اتاقه..نذار گلای گل دونت بمیرن..اگرچه آخرین میراث باغه..
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_چمدونمو دارم می بندم..با یه طرح کهنه از دل خوشیام..
_باورم نمی شه باید برم و دیگه حتی به خوابت نمیام..
چه قدر خاطره داشتیم با آهنگ های سیاوش قمیشی و محسن چاووشی ..
همیشه هوای همو داشتیم..بدون هیچ حس خارج از حس خواهر برادری..
واسه هم محرم راز های زیادی بودیم .. چقدر حضورش به من تو همچین شب کزایی امید می داد..
با باز شدن در سریع خداحافظی کرد و رفت.
برگشتم و با دیدن آزیتا جون خودمو تو آغوشش انداختم..
در حالی که عین ابر بهار گریه می کرد گفت:
_بوی نیمامو میدی..
_پیشش بودم..
_الهی بمیرم واسش که انقدر مظلومه..
_خدانکنه ...
_کی بچمو در میارن؟
_دنبال کاراشیم..تروخدا انقدر بی تابی نکنید..
_چجوری آخه؟بچم تو شب عروسیش باید تو زندون تنگ و تاریک بخوابه؟اون خوابش نمی بره..
_تروخدا آروم باشید.. من پیشش بودم .. آرومش کردم.. تروخدا ..فقط به خاطر نیما ..یکم آروم باشید.
اشکاشو پاک کردم ، دستشو گرفتم و گفتم:
_پاشو مامانم .. امشب می خوام کنار شما بخوابم.. می شه؟
سری تکون داد و با لبخند تلخش رفت سمت اتاق.
درو بستم و رفتم کنار بابا.
اخم کرده بود .
با دیدن من پوزخندی زد و گفت:
_آخر کار خودشو کرد آره؟
اشکم درومد..چجوری می تونست اینجوری نیمای منو قضاوت کنه؟
_ سوءتفاهم شده .. واقعیت نداره..من کنارش بودم.. تو رو خدا شما که باباشید یه کم باورش کنید.. فقط یه ذره..کار سختی نیست!
بی حرف رفتم اتاق و گفتم:
_مامان میشه کمکم لباسمو درارید؟
بی حرف شروع به پایین کشیدن زیپ لباسم کرد.
چه قدر احساس غریبی داشتم..این کارو نیما باید انجام می داد نه مامانش..
بی صدا گریه کردم و سریع گریمو پاک کردم.
تصویر لحظه ای که سرش پایین بود و توی اون تاریکی درست گوشه ی ظلمت نشسته بود اصلا از جلوی چشمم کنار نمی رفت!
سریع لباسمو با لباس های راحتیم عوض کردم و آرایشمو پاک کردم.
موهامو با کمک آزیتا جون از شر گیره های مسخره آزاد کردم.
وقتی سرمو گذاشتم روی بالش فهمیدم تازه اولشه...
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید #دوستون_دارم
*
#عکس_نوشته #FANDOGHI #جذاب #عکس #خاص #wallpaper #نوشته_عاشقانه #خلاقیت #عکس_نوشته_عاشقانه #عاشقانه #طبیعت
۷.۸k
۱۶ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.