پارت ۲۱۱ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۱۱ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز:
آره تازه اولش بود.. اول غم ها و فکر و خیال های مسخره تا صبح و تنهایی و غربت من کنار مادر شوهرم... شوهرم کجاست؟
تو کجایی که مرا یاد کنی؟سنگی قلب من از رفتن توست..
اشک بالشمو خیس کرده بود.
نمی دونم کی از گوش دادن آهنگ های غمگین خسته شدم و خوابم برد..
****
نیما
عطر تنش تموم سلول رو پر کرده بود.
پیرهنمو به بینیم نزدیک کردم .. مگه می شه؟انگار کنارم بود.. انگار هنوز تو بغلم داشت گریه می کرد!
برام مهم نبود چه بلایی قراره سرم بیاد .. فقط نگران نیاز و مامانم بودم.
کاش جون گریه کردن داشتم .. حتی شده یه قطره .. مگه میشه؟یه آدمی که قلبش از سنگ شده باشه بازم پر بکشه و عاشق شه؟
من چجوری به نیاز دل بستم؟ من که در دلمو بسته بودم .. من که حالیش کرده بودم دخترا میان که برن میان که وابسته کنن و بهتر که اومد کوچ کنن .. من که می خواستم سرگرم شم چرا دل بستم؟
نیاز تو با من چیکار کردی؟ قلبی که هیچی ازش نمونده بود رو چجوری عاشق کردی؟
چطوری منو تغییر دادی که خودم نفهمیدم؟
صدای اذان تنم رو لرزوند .. درست می شنیدم؟
خیلی وقت بود صدای اذان صبح رو نشنیده بودم ..
قبلا که بچه بودم ماه رمضونا بیدار می شدم و سحری می خوردم و هر وقت نماز صبحمو می خوندم می خوابیدم..
منم به بدی که الانمم نبودم ..
مثل عادت همیشگی نیاز صلوات فرستادم و دعا کردم و دوباره صلوات فرستادم.
چند ضریه به در سلول زدم ..
خودمم نمی دونستم می خوام چیکار کنم .. تردید داشتم .. نه کم .. خیلی .. نیما و نماز؟
سرباز درو باز کرد و گفت:
_چیه؟
_می خوام برم دست شویی ..
_نصف شبی یادت افتاده .. بیا برو ..که بی خوابم کردی !
حوصله ی بحث کردن نداشتم.
دقیقا یادم نمیومد چجوری باید وضو بگیرم.
رفتم سمت سربازه .. خوابه خواب بود..
_داداش..
تکونم نخورد..
زدم به شونه اش که از جاش پرید و در حالی که خیلی هول شده بود گفت:
_چی شده؟
خندم گرفت.. نتونستم نخندم.. با عصبانیت بهم زل زده بود.
_بیدارم کردی که بخندی بهم ؟مریض..
_نه بابا .. می خواستم بگم بلدی وضو بگیری؟
_برو بابا دلت خوشه نه تو فقط بلدی بگیری!
_راستش خیلی وقته وضو نگرفتم .. واسه همین ترتیبشونو یادم رفته!
_دستگاه کردی؟
_نه به خدا .
با غر غر از جاش بلند شد و دونه دونه و با دقت همه رو یادم انداخت..
_دمت گرم..
لبخندی زد و گفت:
_دم تو ام گرم به لطف تو بعد از مدت ها یه نماز صبح می خونم!
با حوصله شروع کردم به خوندن..نمازو یادم نرفته بود .. برا خودمم باورش سخت بود..
بعد از تموم شدن نمازم یه حس تهی شدن از نا امیدی بهم دست داد .. دیگه ناراحت و نگران چیزی نبودم..
_یعنی منو بخشیدی خدا؟یعنی در بندگی رو واسم باز کردی؟ من لیاقتشو ندارم خدا.. اگه کم بی..نه نه کم نمیارم .. نباید کم بیارم .. مرده و حرفش ..! #نظربدید
#خاص #جذاب #wallpaper #عکس #عکس_نوشته_عاشقانه #هنر #عکس_نوشته #ماشین_موتور #خلاقیت #عاشقانه #ایده
نیاز:
آره تازه اولش بود.. اول غم ها و فکر و خیال های مسخره تا صبح و تنهایی و غربت من کنار مادر شوهرم... شوهرم کجاست؟
تو کجایی که مرا یاد کنی؟سنگی قلب من از رفتن توست..
اشک بالشمو خیس کرده بود.
نمی دونم کی از گوش دادن آهنگ های غمگین خسته شدم و خوابم برد..
****
نیما
عطر تنش تموم سلول رو پر کرده بود.
پیرهنمو به بینیم نزدیک کردم .. مگه می شه؟انگار کنارم بود.. انگار هنوز تو بغلم داشت گریه می کرد!
برام مهم نبود چه بلایی قراره سرم بیاد .. فقط نگران نیاز و مامانم بودم.
کاش جون گریه کردن داشتم .. حتی شده یه قطره .. مگه میشه؟یه آدمی که قلبش از سنگ شده باشه بازم پر بکشه و عاشق شه؟
من چجوری به نیاز دل بستم؟ من که در دلمو بسته بودم .. من که حالیش کرده بودم دخترا میان که برن میان که وابسته کنن و بهتر که اومد کوچ کنن .. من که می خواستم سرگرم شم چرا دل بستم؟
نیاز تو با من چیکار کردی؟ قلبی که هیچی ازش نمونده بود رو چجوری عاشق کردی؟
چطوری منو تغییر دادی که خودم نفهمیدم؟
صدای اذان تنم رو لرزوند .. درست می شنیدم؟
خیلی وقت بود صدای اذان صبح رو نشنیده بودم ..
قبلا که بچه بودم ماه رمضونا بیدار می شدم و سحری می خوردم و هر وقت نماز صبحمو می خوندم می خوابیدم..
منم به بدی که الانمم نبودم ..
مثل عادت همیشگی نیاز صلوات فرستادم و دعا کردم و دوباره صلوات فرستادم.
چند ضریه به در سلول زدم ..
خودمم نمی دونستم می خوام چیکار کنم .. تردید داشتم .. نه کم .. خیلی .. نیما و نماز؟
سرباز درو باز کرد و گفت:
_چیه؟
_می خوام برم دست شویی ..
_نصف شبی یادت افتاده .. بیا برو ..که بی خوابم کردی !
حوصله ی بحث کردن نداشتم.
دقیقا یادم نمیومد چجوری باید وضو بگیرم.
رفتم سمت سربازه .. خوابه خواب بود..
_داداش..
تکونم نخورد..
زدم به شونه اش که از جاش پرید و در حالی که خیلی هول شده بود گفت:
_چی شده؟
خندم گرفت.. نتونستم نخندم.. با عصبانیت بهم زل زده بود.
_بیدارم کردی که بخندی بهم ؟مریض..
_نه بابا .. می خواستم بگم بلدی وضو بگیری؟
_برو بابا دلت خوشه نه تو فقط بلدی بگیری!
_راستش خیلی وقته وضو نگرفتم .. واسه همین ترتیبشونو یادم رفته!
_دستگاه کردی؟
_نه به خدا .
با غر غر از جاش بلند شد و دونه دونه و با دقت همه رو یادم انداخت..
_دمت گرم..
لبخندی زد و گفت:
_دم تو ام گرم به لطف تو بعد از مدت ها یه نماز صبح می خونم!
با حوصله شروع کردم به خوندن..نمازو یادم نرفته بود .. برا خودمم باورش سخت بود..
بعد از تموم شدن نمازم یه حس تهی شدن از نا امیدی بهم دست داد .. دیگه ناراحت و نگران چیزی نبودم..
_یعنی منو بخشیدی خدا؟یعنی در بندگی رو واسم باز کردی؟ من لیاقتشو ندارم خدا.. اگه کم بی..نه نه کم نمیارم .. نباید کم بیارم .. مرده و حرفش ..! #نظربدید
#خاص #جذاب #wallpaper #عکس #عکس_نوشته_عاشقانه #هنر #عکس_نوشته #ماشین_موتور #خلاقیت #عاشقانه #ایده
۸.۶k
۱۸ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.