شعر عاشقی
#شعر_عاشقی
پارت١٨
ی نفس عمیق کشیدم لباسمو عوض کردم لحافو جمع کردم موهامو شونه کردمو بافتم
ی بلوز تا بالای زانوم زرشکی رنگ و شلوار کتون مشکی با ی شال حریر مشکی ی عطر هم زدم و اومدم بیرون همه دور میز صبحونه نشسته بود گفتم
+سلام ...صبح بخیر
همه جواب دادن احسان پیش مامانش و منم پیش ماماانم رو ب روی احسان نشستم
مامان احسان گفت
~خوب خوابیدی دخترم
+بله دستتون درد نکنه
مامانم گفت
*دیشب با مرجان خانم صحبت کردیم قرار شد امروز بریم دنبال ی وکیل خوب
+راستی دیشب تا کی بیدار بودین؟من هر موقع بیدار شدم دیدم شما نیستی
*فکر کنم تا ۵بیدار بودیم
احسان بلند شد و گفت
-با اجازه تون باید برم دانشگاه فعلا
مامانش گفت
~اخرین کلاست امروز ساعت چنده
-٣بعد از ظهر خدافظ
جوابشو دادیمو رفت
مرجان گفت
جانا جون میای باما؟
+اگ مشکلی نداشته باشه بمونم شما ک دارین زحمت میکشین بامامان میرین من کارای عیدتونو بکنم
~ن دخترم کار تو نیس بری بالای نردبون بخوای پرده هارو بکنی خسته میشی
+ن خسته نمیشم خیلی دوست دارم
لبخندی زد و گفت
~من میرم اماده بشم
مامانمم پشت سرش رفت ک اماده بشه صبحونه رو خوردم و بلند شدم ک جمع کنم ک مامانمو مرجان اماده رفتن شدن
مرجان از تو کیفش ی مقدار پول گزاشت رو میز و گفت
~معلوم نیس کی بیایم اگ نیومدیم ی چیزی سفارش بده بخور
+ن مرجان خانم بردارین پولو من اگر گرسنه ام شد ی چیزی میخورم دستتون درد نکنه
ب زور پولو برگردوندم بهشو هر دوشونو بدرقه کردم ک برن
میز صبحونه رو جمع کردم ظرفا شستم و اشپزخونه رو مرتب کردم نردبونو از انباری اوردم و تمام پرده های پذیرایی رو برداشتم و انداختم تو ماشین لباسشویی اتاق مرجان هم پرده شو گرفتم ی اتاق با ست فیروزه ای بود عکسای مرجان هم رو دیوار با ی اقایی ک احتمالا همسرش بود ک فوت شده بود
رفتم اتاق خودمچن هم برداشتم پرده هاشو
جلوی در اتاق احسان ایستادم در و باز کردم
اتاق فوق العاده قشنگی داشت ست کرم قهوه ای بود خیلی مرتب و با نظم بود بالکن اتاقش ب بالکن اتاق ما راه داشت اما در بالکنمونو من قفل کرده بودم با اینک نمیدونستم راه داره بهم
پرده اتاقشو گرفتم وانداختم تو لباسشویی تو این مدت ک پرده ها شسته بشه مواد شوینده رو اماده کرده بودم ک فرشا رو دستمال بکشم مرجان خانم بیشتر کاراشو انجام داده بود و فقط فرشو پرده و لوستر مونده بود
ادامه در کامنت #maryam
پارت١٨
ی نفس عمیق کشیدم لباسمو عوض کردم لحافو جمع کردم موهامو شونه کردمو بافتم
ی بلوز تا بالای زانوم زرشکی رنگ و شلوار کتون مشکی با ی شال حریر مشکی ی عطر هم زدم و اومدم بیرون همه دور میز صبحونه نشسته بود گفتم
+سلام ...صبح بخیر
همه جواب دادن احسان پیش مامانش و منم پیش ماماانم رو ب روی احسان نشستم
مامان احسان گفت
~خوب خوابیدی دخترم
+بله دستتون درد نکنه
مامانم گفت
*دیشب با مرجان خانم صحبت کردیم قرار شد امروز بریم دنبال ی وکیل خوب
+راستی دیشب تا کی بیدار بودین؟من هر موقع بیدار شدم دیدم شما نیستی
*فکر کنم تا ۵بیدار بودیم
احسان بلند شد و گفت
-با اجازه تون باید برم دانشگاه فعلا
مامانش گفت
~اخرین کلاست امروز ساعت چنده
-٣بعد از ظهر خدافظ
جوابشو دادیمو رفت
مرجان گفت
جانا جون میای باما؟
+اگ مشکلی نداشته باشه بمونم شما ک دارین زحمت میکشین بامامان میرین من کارای عیدتونو بکنم
~ن دخترم کار تو نیس بری بالای نردبون بخوای پرده هارو بکنی خسته میشی
+ن خسته نمیشم خیلی دوست دارم
لبخندی زد و گفت
~من میرم اماده بشم
مامانمم پشت سرش رفت ک اماده بشه صبحونه رو خوردم و بلند شدم ک جمع کنم ک مامانمو مرجان اماده رفتن شدن
مرجان از تو کیفش ی مقدار پول گزاشت رو میز و گفت
~معلوم نیس کی بیایم اگ نیومدیم ی چیزی سفارش بده بخور
+ن مرجان خانم بردارین پولو من اگر گرسنه ام شد ی چیزی میخورم دستتون درد نکنه
ب زور پولو برگردوندم بهشو هر دوشونو بدرقه کردم ک برن
میز صبحونه رو جمع کردم ظرفا شستم و اشپزخونه رو مرتب کردم نردبونو از انباری اوردم و تمام پرده های پذیرایی رو برداشتم و انداختم تو ماشین لباسشویی اتاق مرجان هم پرده شو گرفتم ی اتاق با ست فیروزه ای بود عکسای مرجان هم رو دیوار با ی اقایی ک احتمالا همسرش بود ک فوت شده بود
رفتم اتاق خودمچن هم برداشتم پرده هاشو
جلوی در اتاق احسان ایستادم در و باز کردم
اتاق فوق العاده قشنگی داشت ست کرم قهوه ای بود خیلی مرتب و با نظم بود بالکن اتاقش ب بالکن اتاق ما راه داشت اما در بالکنمونو من قفل کرده بودم با اینک نمیدونستم راه داره بهم
پرده اتاقشو گرفتم وانداختم تو لباسشویی تو این مدت ک پرده ها شسته بشه مواد شوینده رو اماده کرده بودم ک فرشا رو دستمال بکشم مرجان خانم بیشتر کاراشو انجام داده بود و فقط فرشو پرده و لوستر مونده بود
ادامه در کامنت #maryam
۷.۷k
۰۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.