شعر عاشقی
#شعر_عاشقی
پارت١٩
انقدر خسته بودم ک پیتزا رو گفتم و نای حرف زدن نداشتم رفتم تو وسط خونه نشستم و شروع کردم ب پیتزا خوردن پیتزام ک تموم شد اشغالاشو ک انداختم دور پرده اتاقا رو بردم ردیف کردم
گرفتم پرده های پذرایی اسون بود اما بخاطر اینک پنجره بزرگ بود گزاشتنش سخت بود رفتم بالا ی نردبون ک ردیف کنم با خودم بلند بلند میخوندم
حتی فکرشم نکن نمیشه ادامه داد
تا میام ببخشمت همه چی یادم میاد
میدونی حق با منه پس به اول برنگرد
وقتی اصرارم به عشق چیزیو عوض نکرد
حتی فکرشم نکن نمیشه ادامه داد تا میام ببخشمت همه چی یادم میاد
نگو بی رحم شدم واسه من که ساده نیست نگو بار آخره اولین بارت که نیست
اولین بارت که نیست
مگه ترس از شکست کمتر از شکستنه به خودت دروغ نگو میدونی حق با منه
کاری کردی بعد تو دل نبندم به کسی جای من باشی توام به همین جا میرسی
ی دفعه ی صدایی گفت
-خسته نباشی
با شنیدن صدای احسان و دیدنش
یهو چنان جیغی کشیدم و ترسیدم ک نردبون شروع کرد ب چپ و راست حرکت کردن نزدیک بود بیوفتم ک احسان دویید نردبون گرفت نفسم بند اومده بود
-خوبید؟
اصلا نمیتونستم از ترس حرف بزنم بالای نردبون قفل کرده بودم
-میتونید بیاین پایین
دستام و پاهام میلرزید اروم اومدم پایین همونجا رو زمین نشستم احسان رفت تو اشپزخونه و با ی لیوان اب قند برگشت
-بفرمایید
با دست لرزون گرفتم
و خوردم
نشست رو ب روم و گفت
-ببخشید نمیدونستم میترسین
+مردمو زنده شدم
-بازم شرمنده
+دشمنتون شرمنده
-شما چرا نرفتین
+گفتم بمونم گردگیری کنم
-من برم اتاقم لباسمو عوض کنم میام پرده رو ردیف میکنم دیگ شما نرید بالا نردبون ادامه در پارت بعدی #maryam
پارت١٩
انقدر خسته بودم ک پیتزا رو گفتم و نای حرف زدن نداشتم رفتم تو وسط خونه نشستم و شروع کردم ب پیتزا خوردن پیتزام ک تموم شد اشغالاشو ک انداختم دور پرده اتاقا رو بردم ردیف کردم
گرفتم پرده های پذرایی اسون بود اما بخاطر اینک پنجره بزرگ بود گزاشتنش سخت بود رفتم بالا ی نردبون ک ردیف کنم با خودم بلند بلند میخوندم
حتی فکرشم نکن نمیشه ادامه داد
تا میام ببخشمت همه چی یادم میاد
میدونی حق با منه پس به اول برنگرد
وقتی اصرارم به عشق چیزیو عوض نکرد
حتی فکرشم نکن نمیشه ادامه داد تا میام ببخشمت همه چی یادم میاد
نگو بی رحم شدم واسه من که ساده نیست نگو بار آخره اولین بارت که نیست
اولین بارت که نیست
مگه ترس از شکست کمتر از شکستنه به خودت دروغ نگو میدونی حق با منه
کاری کردی بعد تو دل نبندم به کسی جای من باشی توام به همین جا میرسی
ی دفعه ی صدایی گفت
-خسته نباشی
با شنیدن صدای احسان و دیدنش
یهو چنان جیغی کشیدم و ترسیدم ک نردبون شروع کرد ب چپ و راست حرکت کردن نزدیک بود بیوفتم ک احسان دویید نردبون گرفت نفسم بند اومده بود
-خوبید؟
اصلا نمیتونستم از ترس حرف بزنم بالای نردبون قفل کرده بودم
-میتونید بیاین پایین
دستام و پاهام میلرزید اروم اومدم پایین همونجا رو زمین نشستم احسان رفت تو اشپزخونه و با ی لیوان اب قند برگشت
-بفرمایید
با دست لرزون گرفتم
و خوردم
نشست رو ب روم و گفت
-ببخشید نمیدونستم میترسین
+مردمو زنده شدم
-بازم شرمنده
+دشمنتون شرمنده
-شما چرا نرفتین
+گفتم بمونم گردگیری کنم
-من برم اتاقم لباسمو عوض کنم میام پرده رو ردیف میکنم دیگ شما نرید بالا نردبون ادامه در پارت بعدی #maryam
۷.۵k
۰۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.