🥲ادامه چند پارتی نامجون قسمت ۲ 🥲
🥲ادامه چند پارتی نامجون قسمت ۲ 🥲
نمیدونستم چی بگم فقط میتونستم بگم متاسفم نفهمیدم کی گریهام اومد و شروع کردم به هقق کردن همین باعث عصبانیت بیشتر نامجون شد با خشم لباشو روی لبام کوبید بعد از چند دقیقه ازم جدا شد و با تمام عصبانیتی که توی وجودش بود یک سیلی محکم نثار سمت چپ صورتم کرد تونستم داغی خون رو که از گوشه لبم بیرون میریزه رو حس کنم دوباره برای بار دوم دستشو بالا آورد فکر میکردم که باز قراره توی صورتم کوبیده بشه اما در عین ناباوری مشتی که قرار بود به من بخوره محکم توی دیوار کنارم خورد ازم فاصله گرفت و با برداشتن کتی که روی زمین افتاده بود به سرعت اون را از روی زمین برداشت و از خونه بیرون رفت نفهمیدم کجا رفت هرچی داد داد زدم و اسمشو صدا کردم انگار که اصلاً نمیشنوه بدون توجه به جیغهای من از خونه بیرون رفت و در رو پشت سرش محکم کوبید از اون موقع تا الان ۵ ساعت گذشته خیلی نگرانشم نمیدونم کجاست هرچی بهش زنگ میزنم گوشیش خاموشه نمیدونم عمدا گوشی رو خاموش کرده یا نه میترسم خدای نکرده بلایی سرش اومده باشه امیدوارم واقعاً خودش گوشی رو خاموش کرده باشه چون حتی فکر کردن به اینکه ممکنه بلایی سرش اومده باشه قلبم رو به درد میاره و باعث میشه از اینکه از حرفاش سرپیچی کردم از خودم متنفر بشم حدودای ساعت ۸:۳۰ صبح بود که شماره ناشناسی با من تماس گرفت از خستگی و بیخوابی زیر چشمام گود افتاده بود که شماره رو دیدم اولش نخواستم جواب بدم ولی با فکر اینکه ممکنه خبری از نامجون داشته باشه بدون توجه به عواقب اینکه نامجون جواب دادن به شماره ناشناس رو برام ممنوع کرده بود تماس رو وصل کردم با پیچیدن صدای شخصی که حتی فکرشم نمیکردم که بتونم دوباره صداشو بشنوم شوکه گوشی از دستم افتاد مطمئن بودم یک بلایی سر نامجون میاره اینو میدونستم که نامجون به خاطر شغلش همیشه یه کلت آماده با خشاب پر توی اتاقش داره سریع رفتم داخل اتاق اون اون کلت رو برداشتم زیر لباسم پشت کمرم قایمش کردم و سریع از خونه دویدم بیرون سوار ماشین شدم و با سرعت به مکانی که میدونستم همیشه اونجا مخفی میشه تا از دست پلیسا در امان باشه حرکت کردم به محض اینکه به اونجا رسیدم ماشین رو با همون وضعی که داشت ول کردم و دویدم داخل حدسم درست بود نامجون اونجا بود علاوه بر خودش دو تا بادیگارد دیگه همراهش بود یکی از بادیگاردا اسلحه رو روی سر نامجون گذاشته بود و اون مین جون بود که بلند بلند هیستریک وار میخندید
نمیدونستم چی بگم فقط میتونستم بگم متاسفم نفهمیدم کی گریهام اومد و شروع کردم به هقق کردن همین باعث عصبانیت بیشتر نامجون شد با خشم لباشو روی لبام کوبید بعد از چند دقیقه ازم جدا شد و با تمام عصبانیتی که توی وجودش بود یک سیلی محکم نثار سمت چپ صورتم کرد تونستم داغی خون رو که از گوشه لبم بیرون میریزه رو حس کنم دوباره برای بار دوم دستشو بالا آورد فکر میکردم که باز قراره توی صورتم کوبیده بشه اما در عین ناباوری مشتی که قرار بود به من بخوره محکم توی دیوار کنارم خورد ازم فاصله گرفت و با برداشتن کتی که روی زمین افتاده بود به سرعت اون را از روی زمین برداشت و از خونه بیرون رفت نفهمیدم کجا رفت هرچی داد داد زدم و اسمشو صدا کردم انگار که اصلاً نمیشنوه بدون توجه به جیغهای من از خونه بیرون رفت و در رو پشت سرش محکم کوبید از اون موقع تا الان ۵ ساعت گذشته خیلی نگرانشم نمیدونم کجاست هرچی بهش زنگ میزنم گوشیش خاموشه نمیدونم عمدا گوشی رو خاموش کرده یا نه میترسم خدای نکرده بلایی سرش اومده باشه امیدوارم واقعاً خودش گوشی رو خاموش کرده باشه چون حتی فکر کردن به اینکه ممکنه بلایی سرش اومده باشه قلبم رو به درد میاره و باعث میشه از اینکه از حرفاش سرپیچی کردم از خودم متنفر بشم حدودای ساعت ۸:۳۰ صبح بود که شماره ناشناسی با من تماس گرفت از خستگی و بیخوابی زیر چشمام گود افتاده بود که شماره رو دیدم اولش نخواستم جواب بدم ولی با فکر اینکه ممکنه خبری از نامجون داشته باشه بدون توجه به عواقب اینکه نامجون جواب دادن به شماره ناشناس رو برام ممنوع کرده بود تماس رو وصل کردم با پیچیدن صدای شخصی که حتی فکرشم نمیکردم که بتونم دوباره صداشو بشنوم شوکه گوشی از دستم افتاد مطمئن بودم یک بلایی سر نامجون میاره اینو میدونستم که نامجون به خاطر شغلش همیشه یه کلت آماده با خشاب پر توی اتاقش داره سریع رفتم داخل اتاق اون اون کلت رو برداشتم زیر لباسم پشت کمرم قایمش کردم و سریع از خونه دویدم بیرون سوار ماشین شدم و با سرعت به مکانی که میدونستم همیشه اونجا مخفی میشه تا از دست پلیسا در امان باشه حرکت کردم به محض اینکه به اونجا رسیدم ماشین رو با همون وضعی که داشت ول کردم و دویدم داخل حدسم درست بود نامجون اونجا بود علاوه بر خودش دو تا بادیگارد دیگه همراهش بود یکی از بادیگاردا اسلحه رو روی سر نامجون گذاشته بود و اون مین جون بود که بلند بلند هیستریک وار میخندید
۹.۲k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.