*شیلان*
*شیلان*
شیلان:
هیرسا ناراحت نگام کرد ورفت رفتم کنار عمو وگفتم : هیرسا راضی نیست عمو میگه عقدکنیم
عمو : خوب عقد کنید
- من می خوام فعلا نامزاد باشیم
عمو : میرم با هیرسا حرف می زنم
عمو رفتم منم یواشکی رفتم پشت سرش هیرسا پیش چندتا پسر وایساده بود عمو صداش کرد اومد کنارش وباهم حرف زدن بعدم عمو برگشت دوییدم رفتم تو اتاق پرو وموهام رو با گیره جم کردم ورفتم تو سالن واز پنجره هیرسا رو نگاه کردم داشت قدم می زد می رفت طرف باغ یواشکی رفتم بیرون وپشت سرش رفتم داشت سیگار می کشید از پشت بغلش کردم دستامواز هم باز کرد وبرگشت طرفم
هیرسا : دوست دارم زودتر برم خونهای خودم من فردا میرم
- ولی تعطیلات زمستونیه هیرسا دوهفته وقت دارم
هیرسا : تو بمون اینجا بیشتر به تو خوش می گذره من به اینجا تعلق ندارم
روشو برگردوند اشتباه نمی دیدم چونه اش لرزید بغض تو صداش ....
لبمو محکم گاز گرفتم ورفتم عقب وازش فاصله گرفتم خیلی اذیتش کردم دیگه چی می خواستم حتما باید به پام می افتاد تا لذت انتقام رو بچشم من چقدر پست بودم رفتم تو سالن ویه جا نشستم دیگه هیرسا رو ندیدم تا اخر شب که از عمو سوال کردم کجاست گفت رفته هتل حالش خوب نبوده همراه عمو اینا رفتیم خونه هانی یکم اونجا موندیم وبرگشتیم روستا ولی تموم فکرم وحواسم پیش هیرسا بود نمی دونم شب چطور خواب رفتم
ناراحت بودم ودو دل دم صبح خوابیدم
با نور شدیدی که به چشام می خورد بیدار شدم یه لباس خوشگل پوشیدم ورفتم دسشویی ودست صورتمو شستم وپریدم تو اتاق هیرسا از خالی بودن اتاقش دلم لرزید بدون من رفته بود بغض کردم ونشستم لبه ای تختش وقتی به خودم اومدم رفتم پایین مامان هنگامه ناراحت بود منو دید متعجب گفت : چی شده دخترم
زدم زیر گریه وگفتم : هیرسا کی رفت
بغلم کردوگفت : صبح اومد وسایلشو برداشت رفت گفت کارام زیاده نمی دونستم خبر نداری
- کاش میومد خداحافظی می کرد
بغض کردم چطور تا بعد از تعطیلات تحمل می کردم
شیلان:
هیرسا ناراحت نگام کرد ورفت رفتم کنار عمو وگفتم : هیرسا راضی نیست عمو میگه عقدکنیم
عمو : خوب عقد کنید
- من می خوام فعلا نامزاد باشیم
عمو : میرم با هیرسا حرف می زنم
عمو رفتم منم یواشکی رفتم پشت سرش هیرسا پیش چندتا پسر وایساده بود عمو صداش کرد اومد کنارش وباهم حرف زدن بعدم عمو برگشت دوییدم رفتم تو اتاق پرو وموهام رو با گیره جم کردم ورفتم تو سالن واز پنجره هیرسا رو نگاه کردم داشت قدم می زد می رفت طرف باغ یواشکی رفتم بیرون وپشت سرش رفتم داشت سیگار می کشید از پشت بغلش کردم دستامواز هم باز کرد وبرگشت طرفم
هیرسا : دوست دارم زودتر برم خونهای خودم من فردا میرم
- ولی تعطیلات زمستونیه هیرسا دوهفته وقت دارم
هیرسا : تو بمون اینجا بیشتر به تو خوش می گذره من به اینجا تعلق ندارم
روشو برگردوند اشتباه نمی دیدم چونه اش لرزید بغض تو صداش ....
لبمو محکم گاز گرفتم ورفتم عقب وازش فاصله گرفتم خیلی اذیتش کردم دیگه چی می خواستم حتما باید به پام می افتاد تا لذت انتقام رو بچشم من چقدر پست بودم رفتم تو سالن ویه جا نشستم دیگه هیرسا رو ندیدم تا اخر شب که از عمو سوال کردم کجاست گفت رفته هتل حالش خوب نبوده همراه عمو اینا رفتیم خونه هانی یکم اونجا موندیم وبرگشتیم روستا ولی تموم فکرم وحواسم پیش هیرسا بود نمی دونم شب چطور خواب رفتم
ناراحت بودم ودو دل دم صبح خوابیدم
با نور شدیدی که به چشام می خورد بیدار شدم یه لباس خوشگل پوشیدم ورفتم دسشویی ودست صورتمو شستم وپریدم تو اتاق هیرسا از خالی بودن اتاقش دلم لرزید بدون من رفته بود بغض کردم ونشستم لبه ای تختش وقتی به خودم اومدم رفتم پایین مامان هنگامه ناراحت بود منو دید متعجب گفت : چی شده دخترم
زدم زیر گریه وگفتم : هیرسا کی رفت
بغلم کردوگفت : صبح اومد وسایلشو برداشت رفت گفت کارام زیاده نمی دونستم خبر نداری
- کاش میومد خداحافظی می کرد
بغض کردم چطور تا بعد از تعطیلات تحمل می کردم
۱۵.۵k
۲۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.