رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت⁷²
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
صبح بلند شدم.
مینگ سو خونه نبود.
گوشیو برداشتم و زنگ زدم به جین.
جین: الو الو جیسو، ببین دستم بنده نمیتونم صحبت کنم.
من: عه خوب حداقل بگو حال یونگی خوبه؟
جین: اره..خداروشکر زخم عمیقی نبوده. الانم دارم با جونکوک میرم داروخانه دارو هاشو بگیرم.
خیالت راحت.
من:خوب باشه، خدافظ.
یه نفس آسوده کشیدم..حالش خوبه..
آیفونو زدن.
رفتم دیدم مینگ سوعه.
یه عالمه خوراکی خریده بود. همونجا نشستم بستنی و لواشکا روخوردم.
مینگ سو: ماشالاا برادر زاده ام شکموعه.
خندیدم.
مینگ سو: راستی خبری از یونگی نشد؟
من: چرا، همین الان بهش زنگ زدم. گفت عملش کردن و حالش خوبه.
مینگ سو: خداروشکر.
یه چیز بگم زنداداش؟
دوباره خندیدم.
من: بگو.
مینگ سو: میگمااا من هیچی راجبت نمیدونما راجب اون فسقلی.
نشستم سیر تا پیاز داستان و واسش گفتم.
اونم فقط میخندید.
مینگ سو: نگفتی نی نی عمه چیه؟
من: دختر، اسمشو زودتر گذاشتیم رونا.
مینگ سو: اخخخ الهی من قربون اون فندقی بشم.
من: مینگ سو؟ غذارو بی زحمت درست میکنی؟ تا به پسرا بگیم بیان اینجا؟
مینگ سو: باشه.
خودمم با سختی یه زره خونه رو مرتب کردم.
کلا یه دونه قرصم مونده بود.
اون یه دونه روهم خوردم.
زنگ زدم به جین تا به بقیه هم بگه بیان.
همه اومدن جز جیمین موند پیش یونگی.
پسرا زنداداش زنداداش از دهنشون نمیفتاد.
رفتم اتاقم تا گوشیمو بیارم که یکی از پشت جلوی چشمامو گرفت.
من: عهههه نکنننن، مینگ سو تویی؟
جوابی نیومد.
من: جین اگه تویی اذیتممم نکننن میترسمااا.
با هیچی نشنیدم.
دستاشو از جلوی چشمام برداشت.
تا برگشتم کسی و ندیدم..
یعنی چی؟
توی بالکنم نگاه کردم اما کسی نبود.
با ترس سریع خودمو رسوندم توی آشپزخونه.
پارت⁷²
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
صبح بلند شدم.
مینگ سو خونه نبود.
گوشیو برداشتم و زنگ زدم به جین.
جین: الو الو جیسو، ببین دستم بنده نمیتونم صحبت کنم.
من: عه خوب حداقل بگو حال یونگی خوبه؟
جین: اره..خداروشکر زخم عمیقی نبوده. الانم دارم با جونکوک میرم داروخانه دارو هاشو بگیرم.
خیالت راحت.
من:خوب باشه، خدافظ.
یه نفس آسوده کشیدم..حالش خوبه..
آیفونو زدن.
رفتم دیدم مینگ سوعه.
یه عالمه خوراکی خریده بود. همونجا نشستم بستنی و لواشکا روخوردم.
مینگ سو: ماشالاا برادر زاده ام شکموعه.
خندیدم.
مینگ سو: راستی خبری از یونگی نشد؟
من: چرا، همین الان بهش زنگ زدم. گفت عملش کردن و حالش خوبه.
مینگ سو: خداروشکر.
یه چیز بگم زنداداش؟
دوباره خندیدم.
من: بگو.
مینگ سو: میگمااا من هیچی راجبت نمیدونما راجب اون فسقلی.
نشستم سیر تا پیاز داستان و واسش گفتم.
اونم فقط میخندید.
مینگ سو: نگفتی نی نی عمه چیه؟
من: دختر، اسمشو زودتر گذاشتیم رونا.
مینگ سو: اخخخ الهی من قربون اون فندقی بشم.
من: مینگ سو؟ غذارو بی زحمت درست میکنی؟ تا به پسرا بگیم بیان اینجا؟
مینگ سو: باشه.
خودمم با سختی یه زره خونه رو مرتب کردم.
کلا یه دونه قرصم مونده بود.
اون یه دونه روهم خوردم.
زنگ زدم به جین تا به بقیه هم بگه بیان.
همه اومدن جز جیمین موند پیش یونگی.
پسرا زنداداش زنداداش از دهنشون نمیفتاد.
رفتم اتاقم تا گوشیمو بیارم که یکی از پشت جلوی چشمامو گرفت.
من: عهههه نکنننن، مینگ سو تویی؟
جوابی نیومد.
من: جین اگه تویی اذیتممم نکننن میترسمااا.
با هیچی نشنیدم.
دستاشو از جلوی چشمام برداشت.
تا برگشتم کسی و ندیدم..
یعنی چی؟
توی بالکنم نگاه کردم اما کسی نبود.
با ترس سریع خودمو رسوندم توی آشپزخونه.
۲.۴k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.