رمان فیکدریایی جادویی
رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊𔘓
پارت²⁴
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
جوابمو نداد.
ایش این چشه؟
با یه اخمی گفت: اقا گفتن چون همسایه جدید هستین براتون غذا بیارم.
من: ممنونم..از جانب من ازشون تشکر کنین.
و خواستم سینی رو ازش بگیرم که اخمی کرد و سینی و ول کرد که کل سینی و غذا ریخت روی لباسم و دستام.
با ناراحتی و اخم نگاهش کردم که گفت: حقت بود.
چشمام گرد شد.این عقلش کمه؟ مگه چیکار کردم؟
سریع از شیر اب پارکینگ ریختم روی دستام.
دو تا دستام سوخته بودن و تاول زده بودن.
ای خدا لعنتت کنه که دستامو به این روز انداختی.
پوست سفیدم حالا قرمز شده بود.
سینی و کاسه رو برداشتم و بردم داخل.
لباسمو عوض کردم.
حتی یه پماد هم نداشتم تا حداقل بزنم روی دستام.
کاسه و سینی رو شستم.
زنیکه پیرررررر، الان منتم سرم میزارههه.
از شدت خسته گی خوابم برد.
صبح بلند شدم.
پرده رو زدم کنار که نور افتاب توی کل خونه پخش شد.
دشت سرسبزی که میدیدم خودنمایی میکرد.
لباسامو پوشیدم و رفتم به سمت همون دشت.
یه عالمه درخت و گل!
جالبه که تا حالا نکردنش پارک.
نشستم روی چمنا و هوای خوب و توی ریه هام تزریق کردم.
پنجره خونه جیهوپم مثل مال من منظرش به اینجا میخورد.
بلند شدم. یه عالمه بوته گل رز بغلم بود. دونه دونه بو میکردم و میچیدم..
یکی از پشت صدام زد..
جیهوپ: دستات چی شدن؟
برگشتم طرفش، جیهوپ؟ اینجاااااااا؟
دستامو پشت سرم مخفی کردم.
من: س..سلام..هیچی..حساسیت دارم..
جیهوپ: ولی اون چیزی که من دیدم حساسیت نبود، سوختگی بود.
لبخند هولی زدم. این از کجا فهمید؟
یهو نمیدونم چیشد که از دهنم پرید و گفتم: کار همون خدمتکارتونه،نمیدونم چشه با من لج میکنه کاسه غذا رو ریخت روی دستاممممم.
جیهوپ تعجب کرد.
جیهوپ: اینجا زندگی میکنی؟
ایندفعه من تعجب کردم..نمیدونست وای.
من: خوب..دیشب اومدم این خونه..
چرا جلوش انقد خجالت میکشممم مننن؟
یه گل رز چید و اومد نزدیکم..
ضربان قلبم رفت بالا..میخواد چیکار کنه؟
بهش خیره شدم.
گل رز و گذاشت بغل گوشم و رفت..
الانننن چیشددددد؟
وای..نفسم خداااااااااا..
سریع رفتم خونه.
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ..
خدایاااا چراااا منننن نمیمیرممممممممممممم..
توی آینه نگاهی به خودم کردم، با گل رز بغل صورتم خوشگلتر شده بودم..
قلبم انگاری داره آتیش میگیره..
راستی..مننننن چراااا گفتمممم کارررر خدمتکارشههه؟ وایییییییی..گندددددد زدمممم..
خمارییییییی😂
پارت²⁴
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
جوابمو نداد.
ایش این چشه؟
با یه اخمی گفت: اقا گفتن چون همسایه جدید هستین براتون غذا بیارم.
من: ممنونم..از جانب من ازشون تشکر کنین.
و خواستم سینی رو ازش بگیرم که اخمی کرد و سینی و ول کرد که کل سینی و غذا ریخت روی لباسم و دستام.
با ناراحتی و اخم نگاهش کردم که گفت: حقت بود.
چشمام گرد شد.این عقلش کمه؟ مگه چیکار کردم؟
سریع از شیر اب پارکینگ ریختم روی دستام.
دو تا دستام سوخته بودن و تاول زده بودن.
ای خدا لعنتت کنه که دستامو به این روز انداختی.
پوست سفیدم حالا قرمز شده بود.
سینی و کاسه رو برداشتم و بردم داخل.
لباسمو عوض کردم.
حتی یه پماد هم نداشتم تا حداقل بزنم روی دستام.
کاسه و سینی رو شستم.
زنیکه پیرررررر، الان منتم سرم میزارههه.
از شدت خسته گی خوابم برد.
صبح بلند شدم.
پرده رو زدم کنار که نور افتاب توی کل خونه پخش شد.
دشت سرسبزی که میدیدم خودنمایی میکرد.
لباسامو پوشیدم و رفتم به سمت همون دشت.
یه عالمه درخت و گل!
جالبه که تا حالا نکردنش پارک.
نشستم روی چمنا و هوای خوب و توی ریه هام تزریق کردم.
پنجره خونه جیهوپم مثل مال من منظرش به اینجا میخورد.
بلند شدم. یه عالمه بوته گل رز بغلم بود. دونه دونه بو میکردم و میچیدم..
یکی از پشت صدام زد..
جیهوپ: دستات چی شدن؟
برگشتم طرفش، جیهوپ؟ اینجاااااااا؟
دستامو پشت سرم مخفی کردم.
من: س..سلام..هیچی..حساسیت دارم..
جیهوپ: ولی اون چیزی که من دیدم حساسیت نبود، سوختگی بود.
لبخند هولی زدم. این از کجا فهمید؟
یهو نمیدونم چیشد که از دهنم پرید و گفتم: کار همون خدمتکارتونه،نمیدونم چشه با من لج میکنه کاسه غذا رو ریخت روی دستاممممم.
جیهوپ تعجب کرد.
جیهوپ: اینجا زندگی میکنی؟
ایندفعه من تعجب کردم..نمیدونست وای.
من: خوب..دیشب اومدم این خونه..
چرا جلوش انقد خجالت میکشممم مننن؟
یه گل رز چید و اومد نزدیکم..
ضربان قلبم رفت بالا..میخواد چیکار کنه؟
بهش خیره شدم.
گل رز و گذاشت بغل گوشم و رفت..
الانننن چیشددددد؟
وای..نفسم خداااااااااا..
سریع رفتم خونه.
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ..
خدایاااا چراااا منننن نمیمیرممممممممممممم..
توی آینه نگاهی به خودم کردم، با گل رز بغل صورتم خوشگلتر شده بودم..
قلبم انگاری داره آتیش میگیره..
راستی..مننننن چراااا گفتمممم کارررر خدمتکارشههه؟ وایییییییی..گندددددد زدمممم..
خمارییییییی😂
- ۲.۵k
- ۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط