رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊 𔘓
رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊𔘓
پارت²³
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
من: تازه، اگه بدونی کجا خونه گرفتم مطمئنم خوشحال میشی.
یون: کجااااااا؟
من: داداش یادته رفتیم خونه جیهوپ؟ خونه من حالا از شانس دقیقا جفت خونه اونه.
یون: الکییییییی میگییییی؟
من:جون مینجی راست میگم، خونشم انقد خوبه.
یعنی خیلیییی خوشمم اومدهههه.
یون: توهم همچین بدت نمیاد از جیهوپااااا.
ذوق توی صدامو کمتر کردم و با یه لحن جدی گفتم: عه، داداش! خوب من مثلا آرمیم، میرم کنسرتشون از جیهوپ بدم بیاد؟
یه زره دیگه صحبت کردیم و تلفنو قطع کردم.
واییی من تا فرداااا طاقتتت ندارمممممم.
بلند شدم وسیله هامو جمع کردم.
و بعد از صحبت با بابام رفتم بیرون.
یه شام خوب خوردم.
رفتم یه لوازم خانگی فروشی. یه خورده خرت و پرت گرفتم.(منظورش مبل و تلوزیون و یخچال و گاز و لباسشویی و جارو برقی و فرش و پرده و ایناست😂)
خسته اومدم خونه. فردا اسباب کشی میکنم.
تا سرمو گذاشتم خوابم برد.
صبح بلند شدم، اوه اوه صبح چیه ظهرررر.
بدو کارامو کردم و رفتم اون خونه.
خداییش خونه تمیزیه تمیز کردن نمیخواد.
یه خورده پله هاشو شستم.
کاشیای آشپزخونه شو تمیز کردم و کمد دیواری شو دستمال کشیدم.
شیشه های پنجره هم تمیز کردم.
هوا چقد خوبههههه.
اوه اوه ساعت سه بعد از ظهره.
سریع اومدم بیرون و دوباره ماشین گرفتم واسه اون خونه.
هعی خدا حتی یه ماشینم ندارم.
وسایلامو جمع و جور کردم و اماده منتظر ماشین بودم.
ساعت پنج اومد.
تخت خوابمو با کمدم و میز ارایشم بود و یه خورده چیز میز دیگه.
بقیه وسایل هامم که خریده بودم و توی ماشین بود.
در خونه رو قفل کردم و همراه ماشین رفتم خونه.
من وایساده بودم بالا تا اگه وسایلا رو اوردن بچینمشون.
بعد از یه عالمه کار کردن و چیدن وسایل بالاخره تموم شد و رفتن.
وای. چقد خسته شدمم.
نگاهی به خونه کردم. عالییییی شده بوددد.
ساعت نه شب بود.
یکی آیفونو زد. هنوز نیومده یکی اومد پیشم.
آیفونو زدم و رفتم پایین که دیدم..
عه!
این همون خدمتکار خونه جیهوپه که!
من: سلام آجوما.
پارت²³
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
من: تازه، اگه بدونی کجا خونه گرفتم مطمئنم خوشحال میشی.
یون: کجااااااا؟
من: داداش یادته رفتیم خونه جیهوپ؟ خونه من حالا از شانس دقیقا جفت خونه اونه.
یون: الکییییییی میگییییی؟
من:جون مینجی راست میگم، خونشم انقد خوبه.
یعنی خیلیییی خوشمم اومدهههه.
یون: توهم همچین بدت نمیاد از جیهوپااااا.
ذوق توی صدامو کمتر کردم و با یه لحن جدی گفتم: عه، داداش! خوب من مثلا آرمیم، میرم کنسرتشون از جیهوپ بدم بیاد؟
یه زره دیگه صحبت کردیم و تلفنو قطع کردم.
واییی من تا فرداااا طاقتتت ندارمممممم.
بلند شدم وسیله هامو جمع کردم.
و بعد از صحبت با بابام رفتم بیرون.
یه شام خوب خوردم.
رفتم یه لوازم خانگی فروشی. یه خورده خرت و پرت گرفتم.(منظورش مبل و تلوزیون و یخچال و گاز و لباسشویی و جارو برقی و فرش و پرده و ایناست😂)
خسته اومدم خونه. فردا اسباب کشی میکنم.
تا سرمو گذاشتم خوابم برد.
صبح بلند شدم، اوه اوه صبح چیه ظهرررر.
بدو کارامو کردم و رفتم اون خونه.
خداییش خونه تمیزیه تمیز کردن نمیخواد.
یه خورده پله هاشو شستم.
کاشیای آشپزخونه شو تمیز کردم و کمد دیواری شو دستمال کشیدم.
شیشه های پنجره هم تمیز کردم.
هوا چقد خوبههههه.
اوه اوه ساعت سه بعد از ظهره.
سریع اومدم بیرون و دوباره ماشین گرفتم واسه اون خونه.
هعی خدا حتی یه ماشینم ندارم.
وسایلامو جمع و جور کردم و اماده منتظر ماشین بودم.
ساعت پنج اومد.
تخت خوابمو با کمدم و میز ارایشم بود و یه خورده چیز میز دیگه.
بقیه وسایل هامم که خریده بودم و توی ماشین بود.
در خونه رو قفل کردم و همراه ماشین رفتم خونه.
من وایساده بودم بالا تا اگه وسایلا رو اوردن بچینمشون.
بعد از یه عالمه کار کردن و چیدن وسایل بالاخره تموم شد و رفتن.
وای. چقد خسته شدمم.
نگاهی به خونه کردم. عالییییی شده بوددد.
ساعت نه شب بود.
یکی آیفونو زد. هنوز نیومده یکی اومد پیشم.
آیفونو زدم و رفتم پایین که دیدم..
عه!
این همون خدمتکار خونه جیهوپه که!
من: سلام آجوما.
۳.۵k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.