فصل شب دردناک
فصل۲ |شب دردناک|
پارت ۱۳۱
جونکوک نگاه اخم اش را به پسرش دوخت ... جونکوک : چرا .
جی کی صدا آمدن مادرش را شنید و انگشت اشاره اش را جلو دهانش گرفت
جونکوک خنده ای کرد و هیچ حرفی نگفت دختره فنجان را جلو جونکوک گذاشت و کنارش نشست..
جی کی : سیل بشم .. مامانی؟
ات : سیر شدی خب اگه سیر شدی برو بازی کن بدو ..
جی کی از رو صندلی بلند سد و با بدو رفت سمته اتاقش ..
سکوت بین آن ها بود نه جونکوک حرف میزد نه دختره مشغول خوردن بودن دختره نفس های عميقي میکشد و با گذاشت دستش رو شکم اش چشم هایش را میگذاشت رو هم ... بعد از اینکه ته فنجان را هم از چای خورد از رو صندلی بلند شد سمته اتاق اش جونکوک شوکه ... ( یعنی چی شده خدایا چجوری ازش بپرسم ) آه ای کشید و به صندلی بشت سفید رنگش تکیه داد از رو صندلی بلند شد ( هیری نمیاد امروز ) این حرف. را در زهنش تکرار کرد و سمته اتاق مشترک اش رفت .. بدونه در زدن وارد اتاق شد و دختره را دید که رو تخت دراز کشیده بود
جونکوک : هیری نمیاد ؟
ات : نه من گفتم نیاد امروز نمیرم سره کار
جونکوک میخواست نشان بده که برایش مهم نیست و بی توجه ظاهری سمته کتش که رو مبل گذاشته شده بود رفت کتش را برداشت و سمته در رفت از اتاق خارج شد و در را بست ( اوف جونکوک اوف جونکوک از دسته تو ) تو قلب اش فوشی نسار خودش کرد و سمته در رفت
__________
وقت ناهار به معنی دلشوره بیشتر گرفته بود یعنی چی شده بود ات چرا ایقدر بی حال بود چرا نیومده سره کار نکنه دیگه نمیخواد با جونکوک زندگی کنه با این فکر لرزی به بدنش وارد شد عصبی شد خودش یعنی باید دیگر خودش را میبخشید مگرنه همه چی دوباره تکرار میشد کلافه و عصبی از دسته خودش از رو صندلی بلند شد مشغول پوشیدن کتش از اتاق خارج شد
______
پارت ۱۳۱
جونکوک نگاه اخم اش را به پسرش دوخت ... جونکوک : چرا .
جی کی صدا آمدن مادرش را شنید و انگشت اشاره اش را جلو دهانش گرفت
جونکوک خنده ای کرد و هیچ حرفی نگفت دختره فنجان را جلو جونکوک گذاشت و کنارش نشست..
جی کی : سیل بشم .. مامانی؟
ات : سیر شدی خب اگه سیر شدی برو بازی کن بدو ..
جی کی از رو صندلی بلند سد و با بدو رفت سمته اتاقش ..
سکوت بین آن ها بود نه جونکوک حرف میزد نه دختره مشغول خوردن بودن دختره نفس های عميقي میکشد و با گذاشت دستش رو شکم اش چشم هایش را میگذاشت رو هم ... بعد از اینکه ته فنجان را هم از چای خورد از رو صندلی بلند شد سمته اتاق اش جونکوک شوکه ... ( یعنی چی شده خدایا چجوری ازش بپرسم ) آه ای کشید و به صندلی بشت سفید رنگش تکیه داد از رو صندلی بلند شد ( هیری نمیاد امروز ) این حرف. را در زهنش تکرار کرد و سمته اتاق مشترک اش رفت .. بدونه در زدن وارد اتاق شد و دختره را دید که رو تخت دراز کشیده بود
جونکوک : هیری نمیاد ؟
ات : نه من گفتم نیاد امروز نمیرم سره کار
جونکوک میخواست نشان بده که برایش مهم نیست و بی توجه ظاهری سمته کتش که رو مبل گذاشته شده بود رفت کتش را برداشت و سمته در رفت از اتاق خارج شد و در را بست ( اوف جونکوک اوف جونکوک از دسته تو ) تو قلب اش فوشی نسار خودش کرد و سمته در رفت
__________
وقت ناهار به معنی دلشوره بیشتر گرفته بود یعنی چی شده بود ات چرا ایقدر بی حال بود چرا نیومده سره کار نکنه دیگه نمیخواد با جونکوک زندگی کنه با این فکر لرزی به بدنش وارد شد عصبی شد خودش یعنی باید دیگر خودش را میبخشید مگرنه همه چی دوباره تکرار میشد کلافه و عصبی از دسته خودش از رو صندلی بلند شد مشغول پوشیدن کتش از اتاق خارج شد
______
- ۲۸.۴k
- ۲۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط