🍁Part 58🍁
🍁Part_58🍁
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🐶شایان🐶
خب بابا اوردیش؟؟
احمد:آره
ارش و مهناز:شما اینجا چیکار میکنید
چرا مارو اوردین اینجا آخه؟؟؟
شیدا:صدا ک نمیره شقایق جان مطمئنی
اینجا کسی نیست؟؟؟
شقایق:بله خاله خیالتون راحت
فق سهم من فراموش نشه وا
شیدا:سهم شما سر جاشه
شایان:بابا میخوام ببینم تیرِت ب هدف
میخوره یا نه آخه این یکی هدف خیلی مهمه
شقایق:تازه الانم هدفمون شده دو تا😈
ارش:چی دارین میگین اینجا چ خبره
شایان:عاقا ارش یادته گفتی دیانا رو میدی به
من؟؟؟...بعد کلت رو گرفتم سمتش و گفتم
شایان:سر حرفت باید بمونی...بعد چند تا تیر بهش زدم ک دیگه افتاد و مرد ب قلبش زده بودم
مهناز:حیییییییییییییععععععععععععع ااااااارررررشششششششششش
شقایق:بده شکار دوم و من بزنم
شایان:بفرما...کلت و دادم بهش...راستی اول پرش
کن...چند تا تیر گذاشتم توش و دادم بهش...بیا عشقم
شقایق:خدافظ برو پیش عمو ارش 😕...بعد سه تا تیر زدم درس ب قلبش
شایان:نشونه گیریتم خیلی خوبه وا
شقایق:کجاشو دیدی میتونستم حتی دقیق بزنم
تو مخش درجا بمیره
شایان:جون...بعد رو کردم ب بابام و گفتم
شایان:بابا بیل و کلنگ و میشه بدی منو شقایق خودمون خاکشون کنیم چیزی و چن وقته آرزوشو داریم؟؟
احمد:بیا ولی برین یکم دور تر بزارینشون تو خاک
چن روز پیش چند نفرو فرستادم ی گودال گنده بکنن ولی الان ک میخواین خودتون بزارینشون تو خاک خب برین
شایان:عاها شقایق مطمئنی اینجا کسی نمیاد؟؟
شقایق:قبلا امتحان کردم مطمئن باش
شایان:خب بریم....رفتیم خودمون ی گودال کندیم
بابا و مامانم رفتن یکم بار مواد رسیده بود دستشون رفتن ما هم تا ساعت هشت اونجا بودیم
تا زمانی ک ما اونجا بودیم شاید دو یا سه
تا ماشین رو شدن و حواسشونم ب ما نبود خدا رو شکر
بعد ک گذاستیمشون تو گودالی ک کندیم رفتیم خونه
🦊نیکا🦊
متین چرا اون شب تو مهمونی مهدیس
اون الکل ر خوردی؟؟؟
ببین ج بلایی سرم آوردی خدا رو شکر تو بیمارستان ک بالا میاوردم کسی حواسش نبود
وگرنه دخترا میفهمیدن
متین:خب بفهمن مگه نباید ی روزی بالاخره
بچه دار بشیم؟؟؟؟بعدشم ازون روز خیلی گذشته
تو هنوز داری سرم غر میزنی بعدشم اینجوری
ک خوبه دیگه مامان بابات مجبورن بزارن ازدواج کنیم
نیکا:مامان بابام رفتن چن روز پیش ایتالیا چون
یکی از فامیل هامون فوت کرد الان نمیتونم بهشون بگم باید دو هفته دیگه بگم بهشون
متین:فردا یه سونو میبرمت
نیکا:متین یه چیزی بگم؟؟؟؟
متین:دوتا بگو
نیکا:مم..من..بادارم😣
متین:واقعااااااااااا خب اینکه خیلی خوبه
نیکا:یه دفعه اومد محکم بغلم کرد و لبامو ب بازی گرفت و بعد 2 مین ول کرد
متین:بیا بخوابیم عشقم
نیکا:متییین
متین:جانم؟؟
نیکا:دلم میخواد مهاجرت کنم ب ترکیه🥺
متین:عروسیمون رو شمال میگیریم بعد از اونجا یه راست میریم با هواپیما ترکیه
نیکا:مرصی شب بخیر
متین:شب بخیر
❤️❤️❤️
لایک کنيد و اگر از رمان
راضی هستی:💕 بزار
راضی نیستی:💔💔 بزار
خیلی دوستون دارممم😘❤️
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🐶شایان🐶
خب بابا اوردیش؟؟
احمد:آره
ارش و مهناز:شما اینجا چیکار میکنید
چرا مارو اوردین اینجا آخه؟؟؟
شیدا:صدا ک نمیره شقایق جان مطمئنی
اینجا کسی نیست؟؟؟
شقایق:بله خاله خیالتون راحت
فق سهم من فراموش نشه وا
شیدا:سهم شما سر جاشه
شایان:بابا میخوام ببینم تیرِت ب هدف
میخوره یا نه آخه این یکی هدف خیلی مهمه
شقایق:تازه الانم هدفمون شده دو تا😈
ارش:چی دارین میگین اینجا چ خبره
شایان:عاقا ارش یادته گفتی دیانا رو میدی به
من؟؟؟...بعد کلت رو گرفتم سمتش و گفتم
شایان:سر حرفت باید بمونی...بعد چند تا تیر بهش زدم ک دیگه افتاد و مرد ب قلبش زده بودم
مهناز:حیییییییییییییععععععععععععع ااااااارررررشششششششششش
شقایق:بده شکار دوم و من بزنم
شایان:بفرما...کلت و دادم بهش...راستی اول پرش
کن...چند تا تیر گذاشتم توش و دادم بهش...بیا عشقم
شقایق:خدافظ برو پیش عمو ارش 😕...بعد سه تا تیر زدم درس ب قلبش
شایان:نشونه گیریتم خیلی خوبه وا
شقایق:کجاشو دیدی میتونستم حتی دقیق بزنم
تو مخش درجا بمیره
شایان:جون...بعد رو کردم ب بابام و گفتم
شایان:بابا بیل و کلنگ و میشه بدی منو شقایق خودمون خاکشون کنیم چیزی و چن وقته آرزوشو داریم؟؟
احمد:بیا ولی برین یکم دور تر بزارینشون تو خاک
چن روز پیش چند نفرو فرستادم ی گودال گنده بکنن ولی الان ک میخواین خودتون بزارینشون تو خاک خب برین
شایان:عاها شقایق مطمئنی اینجا کسی نمیاد؟؟
شقایق:قبلا امتحان کردم مطمئن باش
شایان:خب بریم....رفتیم خودمون ی گودال کندیم
بابا و مامانم رفتن یکم بار مواد رسیده بود دستشون رفتن ما هم تا ساعت هشت اونجا بودیم
تا زمانی ک ما اونجا بودیم شاید دو یا سه
تا ماشین رو شدن و حواسشونم ب ما نبود خدا رو شکر
بعد ک گذاستیمشون تو گودالی ک کندیم رفتیم خونه
🦊نیکا🦊
متین چرا اون شب تو مهمونی مهدیس
اون الکل ر خوردی؟؟؟
ببین ج بلایی سرم آوردی خدا رو شکر تو بیمارستان ک بالا میاوردم کسی حواسش نبود
وگرنه دخترا میفهمیدن
متین:خب بفهمن مگه نباید ی روزی بالاخره
بچه دار بشیم؟؟؟؟بعدشم ازون روز خیلی گذشته
تو هنوز داری سرم غر میزنی بعدشم اینجوری
ک خوبه دیگه مامان بابات مجبورن بزارن ازدواج کنیم
نیکا:مامان بابام رفتن چن روز پیش ایتالیا چون
یکی از فامیل هامون فوت کرد الان نمیتونم بهشون بگم باید دو هفته دیگه بگم بهشون
متین:فردا یه سونو میبرمت
نیکا:متین یه چیزی بگم؟؟؟؟
متین:دوتا بگو
نیکا:مم..من..بادارم😣
متین:واقعااااااااااا خب اینکه خیلی خوبه
نیکا:یه دفعه اومد محکم بغلم کرد و لبامو ب بازی گرفت و بعد 2 مین ول کرد
متین:بیا بخوابیم عشقم
نیکا:متییین
متین:جانم؟؟
نیکا:دلم میخواد مهاجرت کنم ب ترکیه🥺
متین:عروسیمون رو شمال میگیریم بعد از اونجا یه راست میریم با هواپیما ترکیه
نیکا:مرصی شب بخیر
متین:شب بخیر
❤️❤️❤️
لایک کنيد و اگر از رمان
راضی هستی:💕 بزار
راضی نیستی:💔💔 بزار
خیلی دوستون دارممم😘❤️
۹.۱k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.