🍁Part 57🍁
🍁Part_57🍁
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦇ارسلان🦇
دیانا رو بردن بالا با برانکارد چون نمیتونست
راه بره
واقعا میخواستم خودمو بکشم(ای چ حرفیه😔😪فداتشم)
ب خاطر من چاقو خورد
دیانا خیلی کوچیکه زندگیش با من داره سخت
میشه ولی دیگه نمیزارم اتفاقی واسش بیوفته...رفتیم بالا متوجه ی چیزی شدم گفتم
ارسلان:بچه ها ممد کو؟؟؟😳(جناب روشنفکر خدافظ اخه این چه کاری بود ک دیگه کسی دوست نداشته باشه؟؟😪😔)
عسل:عههه راس میگی ممد کجاس مگه پشت سر ما نبود؟؟
پانیذ:ساعت چنده؟؟ممد کجاس پس؟؟
رضا:ارسلان س زنگ بزن بهش ببین کجا مونده
عسل:یعنی چی شده چرا نیومده(با بغض)
نیکا:عسلی نگران نباش
پانیذ:قربونت برم نگران نباش
ارسلان:زنگ زدم بهش کسی جواب نداد
متین:چیشد داداش؟؟
ارسلان: جواب نمیداد میگف خاموشه
متین:یعنی کجا مونده این پسر
عسل:خدایااااااااا بدبخت شدمممم(یا داد و جیغ و گریه)
ارسلان:رفتم عسل و بغل کردم...آجی گریه نکن
متین نیکو برین تو یکی از اتاق ها پانی آجی تو و رضاعم برین تو یکی از اتاقا
پانیرضا:اوهوم
ارسلان...بعد از رفتن بچه ها دیانا
صدام کرد
دیانا:ارسلاااااااننن(با صدا نسبتا بلند ک بشنوه)
ارسلان:جانم اومدم اومدم عشقم...عسلو گذاشتم تو یکی از اتاقا و پتو کشیدم روش رفت زیر
پتو گریه کرد گفتم
ارسلان:عسلی آبجی هنوز ک چیزی معلوم نشده چرا گریه میکنی؟؟؟
عسل:ت..ا..ح..ال..ا..بدو..ن مم..د نخو..ابی..دم😭
ارسلان:الان بخواب من قول میدم فردا پیدا میشه شب بخیر....درو بستم و رفتم پیش
دیا..چی شده قربونت برم؟؟
دیانا:ارسلاوون چرا عسل گریه میکرد؟؟
ارسلان:چیزی نشده عشقم چون ممد ک پشت سر ما بود الان هنوز
نیومده داره گریه میکنه
دیانا:یعنی چی کجا مونده بچه
ارسلان:قربونت برم ک اینقد نگرانی چرا
اینقد مهربونی آخه بخواب صب خودش پیداش میشه احتمالا رفته کثافت کاری بخواب...لبشو بوسیدمو نشستم
پایین تخت و سرمو گذاشتم رو تخت ک
دیانا دستشو آورد رو سرمو نوازشم کرد ک
دیانا:ارسلان مامان و بابامو شایان کجا برد؟؟؟
ارسلان:نمیدونم اون موقع بابات ی چیزی
ب من گفت ک داغونم کرد و حواسم ب چیزی نبود
دیانا:چی گفت؟؟
ارسلان:واسش گفتم ک گفت
میخواد بدش ب اون شایان سگ و اونم گریه میکرد و منم همینطور آروم بغلش کردم و رو سرش بوسه میزدم ک نفساش یکنواخت شد و خوابش برد منم سرمو کنارش دراز کشیدم خیلی اروم بغلش کردم ک منم خوابم برد...
🐶شایان🐶
ارش:کجا داری مارو میبری بردی بیرون
از شهر
شایان:شقايق ساعت چنده؟؟
شقایق:پنج صبح
شایان:خوبه میرسن...زنگ زدم ب بابام و
گفتم ک با خودش یه کلت بیاره و مامانمم با خودش بیاره
مهناز:شایان میگم کجا داری مارو میبری؟؟؟؟
شقایق:بشینید شما الان میرسیم
(توضیح:دست مامان و بابای شایان هم با شایان تو یه کاسس پدصگا😐😭)
✨️10مین بعد✨️
شایان:رسیدیم پیاده شین
ارش:اینجا کجاس؟؟
مهناز:مارو آوردی بیابون؟
شقایق:عه شایان اومدن
شایان:خب
احمد(بابای شایان):سلام
شیدا(مامان شایان):سلام
❤️❤️❤️
بچه ها من میخوام برم مسافرت نمتونم
پارت زیاد بزارم ببخشید💋
لایک کنيد و اگر از رمان
راضی هستی:💕 بزار
راضی نیستی:💔💔 بزار
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦇ارسلان🦇
دیانا رو بردن بالا با برانکارد چون نمیتونست
راه بره
واقعا میخواستم خودمو بکشم(ای چ حرفیه😔😪فداتشم)
ب خاطر من چاقو خورد
دیانا خیلی کوچیکه زندگیش با من داره سخت
میشه ولی دیگه نمیزارم اتفاقی واسش بیوفته...رفتیم بالا متوجه ی چیزی شدم گفتم
ارسلان:بچه ها ممد کو؟؟؟😳(جناب روشنفکر خدافظ اخه این چه کاری بود ک دیگه کسی دوست نداشته باشه؟؟😪😔)
عسل:عههه راس میگی ممد کجاس مگه پشت سر ما نبود؟؟
پانیذ:ساعت چنده؟؟ممد کجاس پس؟؟
رضا:ارسلان س زنگ بزن بهش ببین کجا مونده
عسل:یعنی چی شده چرا نیومده(با بغض)
نیکا:عسلی نگران نباش
پانیذ:قربونت برم نگران نباش
ارسلان:زنگ زدم بهش کسی جواب نداد
متین:چیشد داداش؟؟
ارسلان: جواب نمیداد میگف خاموشه
متین:یعنی کجا مونده این پسر
عسل:خدایااااااااا بدبخت شدمممم(یا داد و جیغ و گریه)
ارسلان:رفتم عسل و بغل کردم...آجی گریه نکن
متین نیکو برین تو یکی از اتاق ها پانی آجی تو و رضاعم برین تو یکی از اتاقا
پانیرضا:اوهوم
ارسلان...بعد از رفتن بچه ها دیانا
صدام کرد
دیانا:ارسلاااااااننن(با صدا نسبتا بلند ک بشنوه)
ارسلان:جانم اومدم اومدم عشقم...عسلو گذاشتم تو یکی از اتاقا و پتو کشیدم روش رفت زیر
پتو گریه کرد گفتم
ارسلان:عسلی آبجی هنوز ک چیزی معلوم نشده چرا گریه میکنی؟؟؟
عسل:ت..ا..ح..ال..ا..بدو..ن مم..د نخو..ابی..دم😭
ارسلان:الان بخواب من قول میدم فردا پیدا میشه شب بخیر....درو بستم و رفتم پیش
دیا..چی شده قربونت برم؟؟
دیانا:ارسلاوون چرا عسل گریه میکرد؟؟
ارسلان:چیزی نشده عشقم چون ممد ک پشت سر ما بود الان هنوز
نیومده داره گریه میکنه
دیانا:یعنی چی کجا مونده بچه
ارسلان:قربونت برم ک اینقد نگرانی چرا
اینقد مهربونی آخه بخواب صب خودش پیداش میشه احتمالا رفته کثافت کاری بخواب...لبشو بوسیدمو نشستم
پایین تخت و سرمو گذاشتم رو تخت ک
دیانا دستشو آورد رو سرمو نوازشم کرد ک
دیانا:ارسلان مامان و بابامو شایان کجا برد؟؟؟
ارسلان:نمیدونم اون موقع بابات ی چیزی
ب من گفت ک داغونم کرد و حواسم ب چیزی نبود
دیانا:چی گفت؟؟
ارسلان:واسش گفتم ک گفت
میخواد بدش ب اون شایان سگ و اونم گریه میکرد و منم همینطور آروم بغلش کردم و رو سرش بوسه میزدم ک نفساش یکنواخت شد و خوابش برد منم سرمو کنارش دراز کشیدم خیلی اروم بغلش کردم ک منم خوابم برد...
🐶شایان🐶
ارش:کجا داری مارو میبری بردی بیرون
از شهر
شایان:شقايق ساعت چنده؟؟
شقایق:پنج صبح
شایان:خوبه میرسن...زنگ زدم ب بابام و
گفتم ک با خودش یه کلت بیاره و مامانمم با خودش بیاره
مهناز:شایان میگم کجا داری مارو میبری؟؟؟؟
شقایق:بشینید شما الان میرسیم
(توضیح:دست مامان و بابای شایان هم با شایان تو یه کاسس پدصگا😐😭)
✨️10مین بعد✨️
شایان:رسیدیم پیاده شین
ارش:اینجا کجاس؟؟
مهناز:مارو آوردی بیابون؟
شقایق:عه شایان اومدن
شایان:خب
احمد(بابای شایان):سلام
شیدا(مامان شایان):سلام
❤️❤️❤️
بچه ها من میخوام برم مسافرت نمتونم
پارت زیاد بزارم ببخشید💋
لایک کنيد و اگر از رمان
راضی هستی:💕 بزار
راضی نیستی:💔💔 بزار
۱۰.۰k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.