🍁Part 60🍁
🍁Part_60🍁
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦇ارسلان🦇
بعد ده دیقه رسیدیم ب بیمارستان
رفتیم باعجله داخل
دستمو انداخته بودم رو شونه های
عسل و سرش روی شونم بود و گریه میکرد
من و عسل و محراب وایسادیم
رضا رفت پذیرش و پرسید ممد روشنفکر و
کجا بردن
بعد اومد و باهم رفتیم پیشش
محراب:نگاش کن چرا رفیق ما اینجوری شده؟؟
عرفان:سلام عاقا شما از اشناهاشونید درسته؟
ارسلان:بله شما کسی هستید ک جواب دادید؟؟
عرفان:بله بفرمایید اینم گوشیشون
ارسلان:ممنون فقط مگه نگفتین دو نفر با هم
تصادف کردن؟؟
عرفان:بله تخت اونوریه(بینشون ی تخت فاصله اس)
ارسلان:عاها حالشون چطوره؟؟
عرفان:خانمم الان داره باهاشون صحبت میکنه عه اومد
ارسلان:سلام خانم
ملیکا:سلام
ارسلان:رفیق ما تصادف کرده حالشو از دکتر
پرسیدین چی گفت؟؟
ملیکا:ما ک اسمشونو نمیدونستیم ولی
وقتی گفتین ممد ما از یکیشون ک بیهوش نبود ولی یکم هنوز میتونست حرف بزنه اسمشو پرسیدیم گف
ک اسمش امیر انکا هست
بعد ما فهمیدیم اشم رفیق شما ممد
دکتر گفت رفیق شما خیلی بد سرش ضربه دیده و امکان داره ک فوت کنن و امیدی ب زنده
بودنشون نیس چون وقتی از سرشون
عکس گرفتن توسرشون
یه قده بزرگ هست و خیلی رشد کرده
ارسلان:قده پس چرا ب ما نگف چیزی؟؟؟
عسل:(با گریه)ب م..ن گ..فته بود قبل..ا سر..م درد میکنه بعد چند روز رفت آرایشگاه و موهاشو
کوتاه کرد(تمام حرفاش با گریه و هق هق)
عرفان:پس چرا نیاوردینش پیش دکتر
ک سریع تر معالجه بشه؟؟؟
عسل:چون از چیزی ک فکر میکردم هست میترسیدم😭😭میترسیدم ممد و از دست بدم
میترسیدم
ارسلان:محراب برو براش آی معدنی
بگیر
محراب:اوهوم
رضا:خانم میشه شما حواستون بهش باشه ما(عسل و میگه حواسش ب اون باشه)بریم پیش دکتر خودمونم باهاش صحبت کنیم؟؟؟
ملیکا:بله حتما دکترشون اتاق بغلیه
ارسلان:خیلی ممنون رضا بیا بریم...
با رضا رفتیم تو اتاق دکتر
داشتیم بهش میگفتیم ک عسل گفت
یه چیزایی میدونسته و اینا ک صدای جیغ
یکی اومد
من و رضا و دکتر هر سه تامون.ب سرعت برق
و باد ب سمت صدای
جیغ رفتیم
جیغ عسل بود داشت گریه میکرد
و میزد تو سرش و با گریه میگف خدا
بد بخت شدم
یه نگاه ب تصویر ضربان قلب و ایناش
انداختم ک دیدیم خطش دیگه مث
اون موقع شکسته نیست صافه
من و رضا و محرابم گریمون گرف
عرفان و ملیکا:تسلیت میگیم😔
دکتر:متاسفم😔😥😥
ارسلان:وااای رفیقم جوون مرگ شد؟؟باورم نمیشع امکان نداره اونم کی؟؟
ممد روشنفکر😭...عسل اینقد
گریه کرد ک بیهوش شد و بهش سرم وصل
کردن
❤️❤️❤️
لایک کنيد و اگر از رمان
راضی هستی:💕 بزار
راضی نیستی:💔💔 بزار
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦇ارسلان🦇
بعد ده دیقه رسیدیم ب بیمارستان
رفتیم باعجله داخل
دستمو انداخته بودم رو شونه های
عسل و سرش روی شونم بود و گریه میکرد
من و عسل و محراب وایسادیم
رضا رفت پذیرش و پرسید ممد روشنفکر و
کجا بردن
بعد اومد و باهم رفتیم پیشش
محراب:نگاش کن چرا رفیق ما اینجوری شده؟؟
عرفان:سلام عاقا شما از اشناهاشونید درسته؟
ارسلان:بله شما کسی هستید ک جواب دادید؟؟
عرفان:بله بفرمایید اینم گوشیشون
ارسلان:ممنون فقط مگه نگفتین دو نفر با هم
تصادف کردن؟؟
عرفان:بله تخت اونوریه(بینشون ی تخت فاصله اس)
ارسلان:عاها حالشون چطوره؟؟
عرفان:خانمم الان داره باهاشون صحبت میکنه عه اومد
ارسلان:سلام خانم
ملیکا:سلام
ارسلان:رفیق ما تصادف کرده حالشو از دکتر
پرسیدین چی گفت؟؟
ملیکا:ما ک اسمشونو نمیدونستیم ولی
وقتی گفتین ممد ما از یکیشون ک بیهوش نبود ولی یکم هنوز میتونست حرف بزنه اسمشو پرسیدیم گف
ک اسمش امیر انکا هست
بعد ما فهمیدیم اشم رفیق شما ممد
دکتر گفت رفیق شما خیلی بد سرش ضربه دیده و امکان داره ک فوت کنن و امیدی ب زنده
بودنشون نیس چون وقتی از سرشون
عکس گرفتن توسرشون
یه قده بزرگ هست و خیلی رشد کرده
ارسلان:قده پس چرا ب ما نگف چیزی؟؟؟
عسل:(با گریه)ب م..ن گ..فته بود قبل..ا سر..م درد میکنه بعد چند روز رفت آرایشگاه و موهاشو
کوتاه کرد(تمام حرفاش با گریه و هق هق)
عرفان:پس چرا نیاوردینش پیش دکتر
ک سریع تر معالجه بشه؟؟؟
عسل:چون از چیزی ک فکر میکردم هست میترسیدم😭😭میترسیدم ممد و از دست بدم
میترسیدم
ارسلان:محراب برو براش آی معدنی
بگیر
محراب:اوهوم
رضا:خانم میشه شما حواستون بهش باشه ما(عسل و میگه حواسش ب اون باشه)بریم پیش دکتر خودمونم باهاش صحبت کنیم؟؟؟
ملیکا:بله حتما دکترشون اتاق بغلیه
ارسلان:خیلی ممنون رضا بیا بریم...
با رضا رفتیم تو اتاق دکتر
داشتیم بهش میگفتیم ک عسل گفت
یه چیزایی میدونسته و اینا ک صدای جیغ
یکی اومد
من و رضا و دکتر هر سه تامون.ب سرعت برق
و باد ب سمت صدای
جیغ رفتیم
جیغ عسل بود داشت گریه میکرد
و میزد تو سرش و با گریه میگف خدا
بد بخت شدم
یه نگاه ب تصویر ضربان قلب و ایناش
انداختم ک دیدیم خطش دیگه مث
اون موقع شکسته نیست صافه
من و رضا و محرابم گریمون گرف
عرفان و ملیکا:تسلیت میگیم😔
دکتر:متاسفم😔😥😥
ارسلان:وااای رفیقم جوون مرگ شد؟؟باورم نمیشع امکان نداره اونم کی؟؟
ممد روشنفکر😭...عسل اینقد
گریه کرد ک بیهوش شد و بهش سرم وصل
کردن
❤️❤️❤️
لایک کنيد و اگر از رمان
راضی هستی:💕 بزار
راضی نیستی:💔💔 بزار
۹.۹k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.