پارت. 18
#پارت. 18
از دست شویی اومدم بیرون و رفتم سمت کلاسم ک کیفمو بردارم و برم خونه
داشتم از حیاط دانشگاه خارج میشدم ک هانیه اومدو گفت
میدونستی فردا تولدته؟؟
گفتم
ای وای نه! چقد زود گذشت!
گفت
تولد مبارک باشه پیشاپیش خنگولیـ
خندیدمو گفتم
هرکی رو میتونی دعوت کن ب جز آرمان میرزاییرو
گفت
چرا؟
گفتم
تولد منه دلم نمیخواد تو تولدم باشه
گفت باشه و منم سوار ماشینم شدم و رفتم کلی خوراکی برای فردا شب گرفتم و کیک و اینا سفارش دادم و یادم افتاد نوشیدنی الکلی ندارم زنگ زدم یکی ام برام نوشیدنی بیاره
نیم ساعتی منتظر مونده بودم ک بلاخره زنگ خونمون ب صدا درومد
رفتم آیفونو بزنم ک دیدم آرمان پشت دره این اینجا چیکار میکنه
درو زدم ک بیاد بالا زشت بود دم در نگهش دارم
اومد بالا ک دیدم دستش نوشیدنی هایی بود ک من سفارش داده بودم
گفتم:
اینا دست تو چیکار میکنه؟؟
گفت:
نمیخوایشون ببرم برا خودم؟
گفتم:
چی چیو نمیخوام بدش ب من ببینم
گرفت جلومو گفت:
چقد خسیسی مال خودت بابا
گفتم:
آدرس خونه منو از کجا پیدا کردی؛؟
گفت:
کار سختی نبود پیدا کردنش برای آرمان میرزایی، راستی منه خوشتیپم دعوتم؟
گفتم
اگ دعوت بودی تا الان بهت گفته بودم دعوت نیستی
گفت:
باشه خدافظ
انگار ناراحت شده بود
اصلا ب من چه
فردا صبح:
صبح از شدت خوشحالی زود از خواب بیدار شدم، چند تا خدمتکارم گرفته بودم ک خونه رو تزئین کنن
یه زنگ به هانیه زدم ک گفت داره میاد
منم سریع یه حمامی رفتمو و حاضر شدم
هانیه ام اومده بود لباسش خیلی قشنگ بود
تمم سیاه سفید بود من عاشق رنگ مشکی بودم ب خاطر همین تمم مشکی سفید بود
تازه یادم افتاد هم امیر حسینو دعوت کردم هم حسامو
ب هانیه ک گفتم گفت:
آیدا من میرم نمیخوام تولدت ب خاطر من بهم بخوره اینا بیان همو ببینن دعوا میشه
گفتم
هیچی نمیشه بلاخره اینام قبلا دوست بودن دیگ
گفت
باشه ولی با خودت
هیچی نگفتم و رفتم پایین
کم کم همه ی مهمونا اومده بودن ب جز حسام، امیر حسینم ک هی سعی داشت با هانیه حرف بزنه
بلاخره حسامم اومد ولی تنها نبود آرمانم پیشش بود
رفتم سمتشونو با حسام گرم سلام احوال پرسی کردم ولی ب آرمان گفتم
بهت یادن ندادن بی دعوت جایی نری؟
گفت
یاد دادن ولی ب من جاهایی ک دعوتم نمیکنن بیشتر کیف میده مثل امروز
هیچی نگفتم و یه نگاه ب لباسش کردم تممو رعایت کرده بود ولی لباسش سفید و شلوارش مشکی
پوشیده بود بیشتریا لباساشون مشکی بود
یکم ک گذشت دیدم آرمان تنها نشسته یه گوشه و بهترین موقعه بود برای تلافی کردن
رفتم یه آبیموه برداشتم و رفتم سمتش
آبمیورو گرفتم سمتشو گفتم
میخوری؟؟
گفت
نه میل ندارم
همشو ریختم رو لباسشو گفتم
تو میل نداری ولی لباست گشنش بود
در یک صدم ثانیه صورتش از عصبانیت سرخ شد
اگ بگم نترسیده بودم دروغ گفتم
خیلی ترسناک شده بود ب خدا
از دست شویی اومدم بیرون و رفتم سمت کلاسم ک کیفمو بردارم و برم خونه
داشتم از حیاط دانشگاه خارج میشدم ک هانیه اومدو گفت
میدونستی فردا تولدته؟؟
گفتم
ای وای نه! چقد زود گذشت!
گفت
تولد مبارک باشه پیشاپیش خنگولیـ
خندیدمو گفتم
هرکی رو میتونی دعوت کن ب جز آرمان میرزاییرو
گفت
چرا؟
گفتم
تولد منه دلم نمیخواد تو تولدم باشه
گفت باشه و منم سوار ماشینم شدم و رفتم کلی خوراکی برای فردا شب گرفتم و کیک و اینا سفارش دادم و یادم افتاد نوشیدنی الکلی ندارم زنگ زدم یکی ام برام نوشیدنی بیاره
نیم ساعتی منتظر مونده بودم ک بلاخره زنگ خونمون ب صدا درومد
رفتم آیفونو بزنم ک دیدم آرمان پشت دره این اینجا چیکار میکنه
درو زدم ک بیاد بالا زشت بود دم در نگهش دارم
اومد بالا ک دیدم دستش نوشیدنی هایی بود ک من سفارش داده بودم
گفتم:
اینا دست تو چیکار میکنه؟؟
گفت:
نمیخوایشون ببرم برا خودم؟
گفتم:
چی چیو نمیخوام بدش ب من ببینم
گرفت جلومو گفت:
چقد خسیسی مال خودت بابا
گفتم:
آدرس خونه منو از کجا پیدا کردی؛؟
گفت:
کار سختی نبود پیدا کردنش برای آرمان میرزایی، راستی منه خوشتیپم دعوتم؟
گفتم
اگ دعوت بودی تا الان بهت گفته بودم دعوت نیستی
گفت:
باشه خدافظ
انگار ناراحت شده بود
اصلا ب من چه
فردا صبح:
صبح از شدت خوشحالی زود از خواب بیدار شدم، چند تا خدمتکارم گرفته بودم ک خونه رو تزئین کنن
یه زنگ به هانیه زدم ک گفت داره میاد
منم سریع یه حمامی رفتمو و حاضر شدم
هانیه ام اومده بود لباسش خیلی قشنگ بود
تمم سیاه سفید بود من عاشق رنگ مشکی بودم ب خاطر همین تمم مشکی سفید بود
تازه یادم افتاد هم امیر حسینو دعوت کردم هم حسامو
ب هانیه ک گفتم گفت:
آیدا من میرم نمیخوام تولدت ب خاطر من بهم بخوره اینا بیان همو ببینن دعوا میشه
گفتم
هیچی نمیشه بلاخره اینام قبلا دوست بودن دیگ
گفت
باشه ولی با خودت
هیچی نگفتم و رفتم پایین
کم کم همه ی مهمونا اومده بودن ب جز حسام، امیر حسینم ک هی سعی داشت با هانیه حرف بزنه
بلاخره حسامم اومد ولی تنها نبود آرمانم پیشش بود
رفتم سمتشونو با حسام گرم سلام احوال پرسی کردم ولی ب آرمان گفتم
بهت یادن ندادن بی دعوت جایی نری؟
گفت
یاد دادن ولی ب من جاهایی ک دعوتم نمیکنن بیشتر کیف میده مثل امروز
هیچی نگفتم و یه نگاه ب لباسش کردم تممو رعایت کرده بود ولی لباسش سفید و شلوارش مشکی
پوشیده بود بیشتریا لباساشون مشکی بود
یکم ک گذشت دیدم آرمان تنها نشسته یه گوشه و بهترین موقعه بود برای تلافی کردن
رفتم یه آبیموه برداشتم و رفتم سمتش
آبمیورو گرفتم سمتشو گفتم
میخوری؟؟
گفت
نه میل ندارم
همشو ریختم رو لباسشو گفتم
تو میل نداری ولی لباست گشنش بود
در یک صدم ثانیه صورتش از عصبانیت سرخ شد
اگ بگم نترسیده بودم دروغ گفتم
خیلی ترسناک شده بود ب خدا
۴.۶k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.