نفرتی که تبدیل به عشق شد
نفرتی که تبدیل به عشق شد
P36
بردم توی اتاقم روی تخت گذاشتم و رفت
(پرش زمانی به بعد از ظهر )
توی اتاقم بودم حدودا ساعت ۶ بود که در اتاقم به صدا در اومد
_بیداری ؟
+ب..بله
_لباس ها رو آوردم بیا ببین کدوم رو دوست داری
رفتم لبه تخت بلند شدم و قدم اول رو برداشتم قدم دوم رو که میخواستم بردارم خوردم زمین ارباب با سرعت زیاد به سمتم و بلندم کرد و نشوندم روی تخت
_خوبی ؟ چیزیت نشد؟
آنقدر پام درد گرفته بود که نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم و زدم زیر گریه
_انقدر دردت گرفت ؟(نگران)
+ن..نه ....هق....هق. ...خو....هق ...خوبم
توی بغلش گرفتم و شروع به ناز کردن پشتم کرد آنقدر توی بغلش احساس آرامش داشتم که دلم نمیخواست از توی بغلش بیرون بیام
_الان بهتری ؟
+ب...بله...
سرم رو برگردوندم به سمت لباس ها رفت و اون هارو آورد یکی رو انتخاب کردم
_کی اینو اینجا گذاشته (زیر لب)
+چ..چیزی... گفتین؟
_نه..نه
+آها . .. من اینو میخوام
یه لباس دکلته کوتاه مشکی که چین داشت
_یه درصد هم فکر نکن بزارم اینو بپوشی (اخم و عصبانی)
+و..ولی چرا؟
_همین که گفتم ... تو حق نداری برای مردای دیگه دلبری کنی فهمیدی ؟
+ولی .. این دلبری نیست
_فکر میکنی اگه اینو بپوشی بقیه میتونن جلوی خودشون رو بگیرن
+م..من..
_هیسسس ، اصلا لازم نیست تو انتخاب کنی خودم میگم کدوم
+ ولی ...ار...
نزدیک بود دوباره بهش بگم ارباب سریع حرفم رو عوض کردم
+و..ولی ددی
بالاخره قبول کردم و لباسی که بهم داد رو پوشیدم
P36
بردم توی اتاقم روی تخت گذاشتم و رفت
(پرش زمانی به بعد از ظهر )
توی اتاقم بودم حدودا ساعت ۶ بود که در اتاقم به صدا در اومد
_بیداری ؟
+ب..بله
_لباس ها رو آوردم بیا ببین کدوم رو دوست داری
رفتم لبه تخت بلند شدم و قدم اول رو برداشتم قدم دوم رو که میخواستم بردارم خوردم زمین ارباب با سرعت زیاد به سمتم و بلندم کرد و نشوندم روی تخت
_خوبی ؟ چیزیت نشد؟
آنقدر پام درد گرفته بود که نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم و زدم زیر گریه
_انقدر دردت گرفت ؟(نگران)
+ن..نه ....هق....هق. ...خو....هق ...خوبم
توی بغلش گرفتم و شروع به ناز کردن پشتم کرد آنقدر توی بغلش احساس آرامش داشتم که دلم نمیخواست از توی بغلش بیرون بیام
_الان بهتری ؟
+ب...بله...
سرم رو برگردوندم به سمت لباس ها رفت و اون هارو آورد یکی رو انتخاب کردم
_کی اینو اینجا گذاشته (زیر لب)
+چ..چیزی... گفتین؟
_نه..نه
+آها . .. من اینو میخوام
یه لباس دکلته کوتاه مشکی که چین داشت
_یه درصد هم فکر نکن بزارم اینو بپوشی (اخم و عصبانی)
+و..ولی چرا؟
_همین که گفتم ... تو حق نداری برای مردای دیگه دلبری کنی فهمیدی ؟
+ولی .. این دلبری نیست
_فکر میکنی اگه اینو بپوشی بقیه میتونن جلوی خودشون رو بگیرن
+م..من..
_هیسسس ، اصلا لازم نیست تو انتخاب کنی خودم میگم کدوم
+ ولی ...ار...
نزدیک بود دوباره بهش بگم ارباب سریع حرفم رو عوض کردم
+و..ولی ددی
بالاخره قبول کردم و لباسی که بهم داد رو پوشیدم
۱۲.۳k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.