Part{11}
Part{11}
(با اینکه شرطا نرسیده بود گذاشتم)
+افرین گود گرل
ا/ت ویو:
دیگه چیزی نگفتم البته باید بگم جرئت نداشتم که بگم....
تصمیم داشتم فردا شب فرار کنم؛دلم نمیخواست اینجا باشم میترسیدم ازش که بخوام اینجا باشم....
کوک بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون..
من موندم و افکارم...
اصلا نمیدونستم چیکار کنم!اگه فرار کنم قطعا پیدام میکنه....اگه فرار نکنم باید کلی اینجا عذاب بکشم...
واییییییییییییی اصلا نمیدونستم باید چی کار کنم...
افکارم داشت مغزمو از جاش در می اورد...
انقد فکر کردم که نفهمیدم چی شد و خوابم برد...
کوک ویو:
دختره ی سرتق پررو...چرا باور نمیکنه میگم دوسش دارم؟خب بابااااا من عاشقم ولی عاشقی بلند نیستم...بی نهایت دوسش دارم...حاضرم بمیرم ولی اون فقط بخنده....(کی انقد عاشقت شدم؟)
راوی:
این جمله ای بود که جونگ کوک مدام با هربار دیدن ا/ت با خودش تکرار میکرد....ا/ت فکر میکرد جونگ کوک ازش متنفره و قراره کلی ازش بردگی بکشه....ولی دقیقا داشت برعکس فکر میکرد،جونگ کوک بی نهایت عاشقش بود....حتی خودش هم نمیدونست کی انقد عاشقش شده....ولی قلبه دیگه؛خوب و بد حالش نیست؛یعنی چی میشه؟ا/ت عاشقش میشه یا نه....زمان گویای همه چیزه...
پرش زمانی به فردا بعد از ظهر..
ا/ت ویو:
ساعت ۵ عصر بود قرار بود ساعت ۹ فرار کنم...
احمقانست ولی جونگ کوک بهم گفت ساعت ۱۲ اینا میاد...خب اونم تا بیاد که یه راست نمیخوابه پس مجبورم نیمه شب فرار کنم...
خیلی گشنم شده بود پس رفتم اول سمت اشپزخونه...
_ببخشید اجوما من خیلی گرسنمه
@باشه دخترم الان یه چیزی برات ادما میکنم..
_مرسی
نشستم و منتظر موندم اجوما برام یه چیزی بیاره
بالاخره بعد از ۱۰ دیقه برام دوکبوکی اورد
_اومممممم..خیلی خوشمزس دستت درد نکنه اجوما جونم
@نوش جونت دخترم...
اجوما دقیقا مثل مادرم بود...اخلاقش...مهربونیش همه چیش....
الان ساعت ۸.....رفتم سمت و اتاق و یه دوش ۱۵ مینی گرفتم...اومدم بیرون وسایلم رو ریختم توی یه کوله پشتی....
اتاقمون طبقه اول بود پس تا زمین زیاد فاصله نداشتیم...
ساعت و نگاه کردم دقیق ۹ بود....کی انقد زود گذشت؟؟؟بی خیال رفتم دم پنجره و با احتیاط ازش پریدم پایین...
وای خداروشکر نگهبانا خواب بودن..
_خاک بر سرتون هههه(خنده)
از دیوار عمارت پریدم پایینو تمام قدرتمو تو پاهام جمع کردمو با تمام توان دوییدم و از اونجا رفتم...
شرایط پارت بعد:
۱۵ لایک
۱۰ کامنت
(کم گذاشتم شرطارو برسونید)
بچه ها از اینجا به بعد قراره خیلی باحال و هیجانی بشه:)))
(با اینکه شرطا نرسیده بود گذاشتم)
+افرین گود گرل
ا/ت ویو:
دیگه چیزی نگفتم البته باید بگم جرئت نداشتم که بگم....
تصمیم داشتم فردا شب فرار کنم؛دلم نمیخواست اینجا باشم میترسیدم ازش که بخوام اینجا باشم....
کوک بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون..
من موندم و افکارم...
اصلا نمیدونستم چیکار کنم!اگه فرار کنم قطعا پیدام میکنه....اگه فرار نکنم باید کلی اینجا عذاب بکشم...
واییییییییییییی اصلا نمیدونستم باید چی کار کنم...
افکارم داشت مغزمو از جاش در می اورد...
انقد فکر کردم که نفهمیدم چی شد و خوابم برد...
کوک ویو:
دختره ی سرتق پررو...چرا باور نمیکنه میگم دوسش دارم؟خب بابااااا من عاشقم ولی عاشقی بلند نیستم...بی نهایت دوسش دارم...حاضرم بمیرم ولی اون فقط بخنده....(کی انقد عاشقت شدم؟)
راوی:
این جمله ای بود که جونگ کوک مدام با هربار دیدن ا/ت با خودش تکرار میکرد....ا/ت فکر میکرد جونگ کوک ازش متنفره و قراره کلی ازش بردگی بکشه....ولی دقیقا داشت برعکس فکر میکرد،جونگ کوک بی نهایت عاشقش بود....حتی خودش هم نمیدونست کی انقد عاشقش شده....ولی قلبه دیگه؛خوب و بد حالش نیست؛یعنی چی میشه؟ا/ت عاشقش میشه یا نه....زمان گویای همه چیزه...
پرش زمانی به فردا بعد از ظهر..
ا/ت ویو:
ساعت ۵ عصر بود قرار بود ساعت ۹ فرار کنم...
احمقانست ولی جونگ کوک بهم گفت ساعت ۱۲ اینا میاد...خب اونم تا بیاد که یه راست نمیخوابه پس مجبورم نیمه شب فرار کنم...
خیلی گشنم شده بود پس رفتم اول سمت اشپزخونه...
_ببخشید اجوما من خیلی گرسنمه
@باشه دخترم الان یه چیزی برات ادما میکنم..
_مرسی
نشستم و منتظر موندم اجوما برام یه چیزی بیاره
بالاخره بعد از ۱۰ دیقه برام دوکبوکی اورد
_اومممممم..خیلی خوشمزس دستت درد نکنه اجوما جونم
@نوش جونت دخترم...
اجوما دقیقا مثل مادرم بود...اخلاقش...مهربونیش همه چیش....
الان ساعت ۸.....رفتم سمت و اتاق و یه دوش ۱۵ مینی گرفتم...اومدم بیرون وسایلم رو ریختم توی یه کوله پشتی....
اتاقمون طبقه اول بود پس تا زمین زیاد فاصله نداشتیم...
ساعت و نگاه کردم دقیق ۹ بود....کی انقد زود گذشت؟؟؟بی خیال رفتم دم پنجره و با احتیاط ازش پریدم پایین...
وای خداروشکر نگهبانا خواب بودن..
_خاک بر سرتون هههه(خنده)
از دیوار عمارت پریدم پایینو تمام قدرتمو تو پاهام جمع کردمو با تمام توان دوییدم و از اونجا رفتم...
شرایط پارت بعد:
۱۵ لایک
۱۰ کامنت
(کم گذاشتم شرطارو برسونید)
بچه ها از اینجا به بعد قراره خیلی باحال و هیجانی بشه:)))
۱۴.۱k
۲۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.