Part {12}
Part {12}
یک ماه بعد:
راوی:
بعد از اون یک ماه کوک از اونی که بود بی رحم ترو عصبی تر شده بود و هروز قوی تر و قوی تر میشد...
ا/ت ویو:
یک ماهه گذشته و خبری نشده من اصلا از خونه بیرون نرفتم فوقش فقط تا یه سوپر مارکت رفتم...
لیا همیشه و هرجا کنارم بوده...میشه گفت اون تنها کسیه که تو این دنیا با تمام وجودم بهش اعتماد دارم(عرررر منم موقام🥲)
لیا رفته بود سوپر مارکت صدای در اومد؛درو باز کردم لیا بود...
=خب گاو گشنه ی من بیا برات خوراکی خریدمممم
_مرسی گوه توالت😂
نشستیم خوراکیو رو خوردیم که در با شتاب زده شده...
کوک ویو:
ههه فک کردی پیدات نمیکنم ملکه ی من....بلخره پیدات کردم...الان دیگه طوری تصاحبت میکنم که جرئت نکنی دیگه پاتو کج بزاری...
مث اینکه خونه دوستش لیا میمونه....
رد خونشونو و زدم و با تمام سرعت با بادیگاردام رفتیم اونجا
بعد ۴۰ مین رسیدیمو داشتم با عصبانیت در خونشونو میزدم...
_لیا منتظر کسی بودی؟
=ن....نه
_هینننننننن نکنه جونگ کوک پیدام کرده وای بدبخت شدم لیا
=ن...نه ا/ت ببین من کنارتم خب عزیزم الان درو باز میکنم میبینیم کیه...
_لیا مرسی(بغض)
=هیششش اروم باش
لیا ویو:
ا/ت خیلی ترسیده بود...اون تنها چیزی بود که من تو این دنیا داشتم نمیخواستم هیچوقت از دستش بدمو یه تار مو از سرش کم بشه...
رفتم درو باز کردم و یه پسر جذاب با کلی ادم غول پیکر دیدم..
=ب....بفرمایید
+هه هرزه بهتره بری اونور..
همشون اومدن داخل...
=هی هی چیکار میکنین
ا/ت ویو:
با چیزی که دیدم سکته کردم...
پاهامو حس نمیکردم...
خون تو رگام ایستاده بود...
انگار یه سطل اب یخ روم خالی کرده بودن....اشکام ناخوداگاه گونه هامو خیس کردن..اصلا دست خودم نبود...
+بیبی دلت برام تنگ نشده بود؟؟(پوزخند)
هیچی نگفتم...چیزی نمیتونستم بگم...
یه دفعه محکم دستامو گرفت و با خودم کشون کشون بردم.....
_و....ولم....کننننن(داد و گریه)
=اشغال عوضی ولش کن دوستمو ول کن(دختره*)
+ببند دهنتوووووو(اربده)
_هق ....هق.... لیا تروخدا....ن...نجاتم بده....
=ا/ت نترس عزیزم پیدات میکنم پیدات میکنم خوشگلم...
_لیاااااااا
با خودش بردم داخل ماشین......
+راه بیوفت
اشکام مثل بارون میومدن.....نتوسنتم اروم گریه کنم که هق هقام بلند بلند شد.....
اصلا برام مهم نبود بخاطر گریم کتکم بزنه فقط میخواستم هق بزنم....
+ساکت باش دیگه انقد گریه نکن
_....
+ با توام
_....
+باشه چیزی نگو با گریه که از تنبیهی که قراره بشی کم نمیشه
با چیزی که گفت اشکام بیشتر شد...میخواست چی کارم کنه؟؟؟من موندم و گریه و افکار مزخرفم....
نفهمیدم کی رسیدیم عمارت....
با تردید و ترس پامو از ماشین بیرون گذاشتم....
با هر قدم ترسم بیشتر میشد...
که جونگ کوک دستمو گرفت و از پله ها بردم بالا سمت اتاق خواب....
شرایط پارت بعد...
۲۰ لایک
۱۰ کامنت
یک ماه بعد:
راوی:
بعد از اون یک ماه کوک از اونی که بود بی رحم ترو عصبی تر شده بود و هروز قوی تر و قوی تر میشد...
ا/ت ویو:
یک ماهه گذشته و خبری نشده من اصلا از خونه بیرون نرفتم فوقش فقط تا یه سوپر مارکت رفتم...
لیا همیشه و هرجا کنارم بوده...میشه گفت اون تنها کسیه که تو این دنیا با تمام وجودم بهش اعتماد دارم(عرررر منم موقام🥲)
لیا رفته بود سوپر مارکت صدای در اومد؛درو باز کردم لیا بود...
=خب گاو گشنه ی من بیا برات خوراکی خریدمممم
_مرسی گوه توالت😂
نشستیم خوراکیو رو خوردیم که در با شتاب زده شده...
کوک ویو:
ههه فک کردی پیدات نمیکنم ملکه ی من....بلخره پیدات کردم...الان دیگه طوری تصاحبت میکنم که جرئت نکنی دیگه پاتو کج بزاری...
مث اینکه خونه دوستش لیا میمونه....
رد خونشونو و زدم و با تمام سرعت با بادیگاردام رفتیم اونجا
بعد ۴۰ مین رسیدیمو داشتم با عصبانیت در خونشونو میزدم...
_لیا منتظر کسی بودی؟
=ن....نه
_هینننننننن نکنه جونگ کوک پیدام کرده وای بدبخت شدم لیا
=ن...نه ا/ت ببین من کنارتم خب عزیزم الان درو باز میکنم میبینیم کیه...
_لیا مرسی(بغض)
=هیششش اروم باش
لیا ویو:
ا/ت خیلی ترسیده بود...اون تنها چیزی بود که من تو این دنیا داشتم نمیخواستم هیچوقت از دستش بدمو یه تار مو از سرش کم بشه...
رفتم درو باز کردم و یه پسر جذاب با کلی ادم غول پیکر دیدم..
=ب....بفرمایید
+هه هرزه بهتره بری اونور..
همشون اومدن داخل...
=هی هی چیکار میکنین
ا/ت ویو:
با چیزی که دیدم سکته کردم...
پاهامو حس نمیکردم...
خون تو رگام ایستاده بود...
انگار یه سطل اب یخ روم خالی کرده بودن....اشکام ناخوداگاه گونه هامو خیس کردن..اصلا دست خودم نبود...
+بیبی دلت برام تنگ نشده بود؟؟(پوزخند)
هیچی نگفتم...چیزی نمیتونستم بگم...
یه دفعه محکم دستامو گرفت و با خودم کشون کشون بردم.....
_و....ولم....کننننن(داد و گریه)
=اشغال عوضی ولش کن دوستمو ول کن(دختره*)
+ببند دهنتوووووو(اربده)
_هق ....هق.... لیا تروخدا....ن...نجاتم بده....
=ا/ت نترس عزیزم پیدات میکنم پیدات میکنم خوشگلم...
_لیاااااااا
با خودش بردم داخل ماشین......
+راه بیوفت
اشکام مثل بارون میومدن.....نتوسنتم اروم گریه کنم که هق هقام بلند بلند شد.....
اصلا برام مهم نبود بخاطر گریم کتکم بزنه فقط میخواستم هق بزنم....
+ساکت باش دیگه انقد گریه نکن
_....
+ با توام
_....
+باشه چیزی نگو با گریه که از تنبیهی که قراره بشی کم نمیشه
با چیزی که گفت اشکام بیشتر شد...میخواست چی کارم کنه؟؟؟من موندم و گریه و افکار مزخرفم....
نفهمیدم کی رسیدیم عمارت....
با تردید و ترس پامو از ماشین بیرون گذاشتم....
با هر قدم ترسم بیشتر میشد...
که جونگ کوک دستمو گرفت و از پله ها بردم بالا سمت اتاق خواب....
شرایط پارت بعد...
۲۰ لایک
۱۰ کامنت
۲۶.۱k
۲۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.