🔹 او را.... (۱۱۵)
🔹 #او_را.... (۱۱۵)
بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم .
زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم. اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود.
رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم و با دقت به حرکات دستش و کارایی که انجام میداد نگاه کردم !
- تو که آخرسر میخوای چادر سر کنی ، چیکار داری اینهمه با این روسری هات ور میری آخه؟
- چه ربطی داره؟ مگه چادریها باید شلخته و نامرتب باشن!؟
💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-صد-و-پانزدهم/
بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم .
زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم. اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود.
رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم و با دقت به حرکات دستش و کارایی که انجام میداد نگاه کردم !
- تو که آخرسر میخوای چادر سر کنی ، چیکار داری اینهمه با این روسری هات ور میری آخه؟
- چه ربطی داره؟ مگه چادریها باید شلخته و نامرتب باشن!؟
💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-صد-و-پانزدهم/
۲.۴k
۱۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.