اورا

🔹 #او_را... (۱۱۶)





سوار ماشین شدم ، اما روشنش نکردم. هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم!



من وارد یه جنگ شده بودم ...



یه چیزی تو وجودم داشت دست و پا میزد که "این یکی دیگه نه!" و مغزم فرمان صادر میکرد که "به هدفت فکر کن! به برنامه ای که باید طبق اون پیش بری تا رشد کنی!"



من وارد یه جنگ شده بودم.



جنگی که تمامش برام تازگی داشت!



جنگی که معنی تمام علاقه هام رو عوض کرده بود و حالا داشت زور میزد که بهم بفهمونه معنی رشد و پیشرفت رو هم تا به حال اشتباه گرفته بودم!



من وارد یه جنگ شده بودم ...



جنگی که هر دو طرفش تو وجود خودم بود! و برای پیروزی هر کدوم این خود ها ، باید اون یکی رو شکست میدادم!



جنگ سختی بود اما خودم هم میدونستم تمام پز من به اینه که لجباز و گوش به حرف دلم نیستم!



💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-صد-و-شانزدهم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را.... (۱۱۷)انتظار داشتم که خیلی سنگین باشه وهمون لحظ...

🔹 #او_را... (۱۱۸)ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم. می...

🔹 #او_را.... (۱۱۵)بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوش...

🔹 #او_را... (۱۱۴)زهرا گفت :- واقعاً حرفای مامانم درست بود....

زندگی نامعلوم

عشق تصادفی ! پارت 2 آخر

عروس مخفی پادشاه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط