رمان یادت باشد ۵۹
#رمان_یادت_باشد #پارت_پنجاه_و_نه
بچه شیعه لازم است. یک روزی به دردمان می خورد. گاه و بیگاه از این کلمات استفاده میکرد. پیام را خواندم ولی جواب ندادم. واقعا ناراحت شده بودم. دوباره صدای پیامک گوشی من بلند شد. وقتی نگاه کردم دیدم این بار برایم جوک فرستاده بود! نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. حمید تا خنده ی من را دید لبخند زد. همین طوری خیلی راحت از دل هم در می آوردیم. اگر هم بحثی یا ناراحتی ای یپش می آمد، یاده می گذاشتیم؛ خیلی ساده! حمید کت قهوه ای روشن با شلوار قهوهای تیره و لباسی که خریده بودیم را پوشیده بود پرسیدم : «پیراهن اندازه شد؟ خوب بود؟» عمه تا این سوال من را شنید به حمید نگاهی کرد و خندید. مادرم پرسید : «آبجی میخندی؟ چیزی شده؟» عمه گفت : «حمید که خونه رسید، بهش گفتم پیراهنت رو اتو کردم، آماده است. بپوش تا دیر نشده بریم سمت محضر. زیر بار نرفت. گفت همین پیراهنی که تازه خریدیم رو میخوام بپوشم. هرچی گفتم این پیراهن اتو شده، آماده است به خرجش نرفت. کلی هم وقت گذاشتیم این پیراهن و اتو کردیم!» خیلی خوشحال شدم که سلیقه من تا این اندازه برای حمید مهم است. هفت عروس و داماد قبل ما عقدشان خوانده شد. محضر زیبایی بود با پرده های کرم قهوهای که دو طرف عروس و داماد صندلی چیده شده بود. بالای سر سفره ی عقد هم حجله ای با پارچه های نباتی رنگ درست شده بود. نوبت ما که شده، داخل رفتیم و کنار سفره ی عقد نشستیم. عاقد پرسید: «عروس خانم مهریه رو می بخشند که صیغه ی موقت رو فسخ کنیم؟» هر هفت عروس یکه قبل از ما داخل رفته بودند مهریه عقد موقت را...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
بچه شیعه لازم است. یک روزی به دردمان می خورد. گاه و بیگاه از این کلمات استفاده میکرد. پیام را خواندم ولی جواب ندادم. واقعا ناراحت شده بودم. دوباره صدای پیامک گوشی من بلند شد. وقتی نگاه کردم دیدم این بار برایم جوک فرستاده بود! نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. حمید تا خنده ی من را دید لبخند زد. همین طوری خیلی راحت از دل هم در می آوردیم. اگر هم بحثی یا ناراحتی ای یپش می آمد، یاده می گذاشتیم؛ خیلی ساده! حمید کت قهوه ای روشن با شلوار قهوهای تیره و لباسی که خریده بودیم را پوشیده بود پرسیدم : «پیراهن اندازه شد؟ خوب بود؟» عمه تا این سوال من را شنید به حمید نگاهی کرد و خندید. مادرم پرسید : «آبجی میخندی؟ چیزی شده؟» عمه گفت : «حمید که خونه رسید، بهش گفتم پیراهنت رو اتو کردم، آماده است. بپوش تا دیر نشده بریم سمت محضر. زیر بار نرفت. گفت همین پیراهنی که تازه خریدیم رو میخوام بپوشم. هرچی گفتم این پیراهن اتو شده، آماده است به خرجش نرفت. کلی هم وقت گذاشتیم این پیراهن و اتو کردیم!» خیلی خوشحال شدم که سلیقه من تا این اندازه برای حمید مهم است. هفت عروس و داماد قبل ما عقدشان خوانده شد. محضر زیبایی بود با پرده های کرم قهوهای که دو طرف عروس و داماد صندلی چیده شده بود. بالای سر سفره ی عقد هم حجله ای با پارچه های نباتی رنگ درست شده بود. نوبت ما که شده، داخل رفتیم و کنار سفره ی عقد نشستیم. عاقد پرسید: «عروس خانم مهریه رو می بخشند که صیغه ی موقت رو فسخ کنیم؟» هر هفت عروس یکه قبل از ما داخل رفته بودند مهریه عقد موقت را...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۱۰.۴k
۲۰ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.