★عشقی که بهم دادی★
★عشقی که بهم دادی★
پارت ۵۱...
_اینو میخواستی؟ تو ازم خواستی اونی بشم که میخوای !منم الان همون طوریم .حالا برگشتی بگی که منو میشناسی؟ !تو هیچ وقت کنارم نبودی !
یونگی بی اهمیت به نگاه دردناک چانگمین گفت و از اتاق بیرون رفت.
چانگمین : آپا متاسفه یونگیا !
چانگمین زیرلب گفت و یک دفعه خاطره ای از بچه گی یونگی یادش اومد.
فلش بک
_اپا!اپا!
یونگی درحالی که باباش رو صدا میکرد با دو اومد تو خونه و اهمیتی به مادرش که میگفت ندو نداد.
_آپا!
بالاخره رسید به اتاق کار پدرش و طبق معمول دید که سرش با کاراش شلوغه.
چانگمین : چی شده یونگیا؟
چانگمین بدون نگاه کردن به پسرش پرسید.
_تو مسابقه اول شدم !!
یونگی با هیجان گفت و خواست جایزهاش رو به پدرش نشون بده ولی اون هنوز بهش نگاه نمیکرد.
چانگمین : آپا الان سرش شلوغه یونگی بعدا باهم صحبت میکنیم .
با حرف چانگمین حالت صورت یونگی کاملا برگشت.
_همیشه همین رو میگه ولی انجام نمیده یونگی درحالی که با صورت ناراحت از اتاق بیرون میومد گفت.
یوری : چی شد؟
یوری مادرش پرسید .
یونگی جوابی نداد و یوری فهمید یه اتفاقی افتاده.
یوری : چطوره بریم مرغ بخوریم؟ چشمای یونگی برقی زدن.
_بریم!!
یونگی پرید و دست مادرش رو به سمت در کشید .یوری با لبخند به پسرش نگاه کرد.
پایان فلش بک.
ادامه دارد...
پارت ۵۱...
_اینو میخواستی؟ تو ازم خواستی اونی بشم که میخوای !منم الان همون طوریم .حالا برگشتی بگی که منو میشناسی؟ !تو هیچ وقت کنارم نبودی !
یونگی بی اهمیت به نگاه دردناک چانگمین گفت و از اتاق بیرون رفت.
چانگمین : آپا متاسفه یونگیا !
چانگمین زیرلب گفت و یک دفعه خاطره ای از بچه گی یونگی یادش اومد.
فلش بک
_اپا!اپا!
یونگی درحالی که باباش رو صدا میکرد با دو اومد تو خونه و اهمیتی به مادرش که میگفت ندو نداد.
_آپا!
بالاخره رسید به اتاق کار پدرش و طبق معمول دید که سرش با کاراش شلوغه.
چانگمین : چی شده یونگیا؟
چانگمین بدون نگاه کردن به پسرش پرسید.
_تو مسابقه اول شدم !!
یونگی با هیجان گفت و خواست جایزهاش رو به پدرش نشون بده ولی اون هنوز بهش نگاه نمیکرد.
چانگمین : آپا الان سرش شلوغه یونگی بعدا باهم صحبت میکنیم .
با حرف چانگمین حالت صورت یونگی کاملا برگشت.
_همیشه همین رو میگه ولی انجام نمیده یونگی درحالی که با صورت ناراحت از اتاق بیرون میومد گفت.
یوری : چی شد؟
یوری مادرش پرسید .
یونگی جوابی نداد و یوری فهمید یه اتفاقی افتاده.
یوری : چطوره بریم مرغ بخوریم؟ چشمای یونگی برقی زدن.
_بریم!!
یونگی پرید و دست مادرش رو به سمت در کشید .یوری با لبخند به پسرش نگاه کرد.
پایان فلش بک.
ادامه دارد...
۱.۶k
۰۹ دی ۱۴۰۳