THE NAME
.THE NAME...
میان دو نگاه
PART...
🕛
SEASON...
1⃣
🖤💋...
ازش خواست تا سگ هاش رو براش بیاره.
9:00 p.m:
صدای زنگ در شنیده شد سوفی از طبقه ی بالا با سرعتی که از هیجان دیدن برادرش و سگ هاش بود با موهای باز و یه شلوارک و یه تیشرت که جذابیت سوفی رو بیشتر نشون میداد از پله ها پایین اومد.
در رو باز کرد و خودش رو بغل برادرش انداخت و بی اختیار اشک هاش جاری شد.
هم زمان هم دوتا سگ هاش ابراز دلتنگی میکردن و دور پاهای سوفی می چرخیدن.
سوفی از بغل برادرش در اومد و سگ هاش رو در آغوش گرفت و قربون صدقشون رفت.
برادرش با تعجب خم شد و صورت سوفی رو بالا گرفت و با چشمان و لحنی نگران گفت:
_ اتفاقی افتاده دردت به جونم که اینجوری گریه داشتی میکردی؟
سوفی اشک هاش رو پاک کرد و گفت :
_نه داداشی، اگه چیزی باشه حتما بهت میگم.
لبخند محوی زد و دوباره خودش رو تو آغوش برادرش جا کرد.
برادرش نگاهی به داخل انداخت و با دیدن یونگی گفت:
_ خواهر قشنگم امیدوارم اینکه با یونگی یجا هستین باعث بشه که مشکلاتتون رو کنار بزارین. شماها بچه نیستید.
بعد کمی خواهرش رو در آغوشش فشرد و بعد گفت:
_خب دیگه من باید برم، زنداداش تون خونه تنهاست.
بعد از خداحافظی سوفی یه نگاهی به آسمون انداخت و اتفاقات این چند روز رو مرور کرد و کمی به حرف برادرش فکر کرد.
حق با برادرش بود.
بخصوص حالا که لینو هم رفته بود شاید وقتشه به این بحث خاتمه بده.
به هرحال یونگی هم خون اونه و به خاطر یه سوءتفاهم درست نیست که 10 سال با هم دشمنی کنن.
🖤💋...
پایان این فصل. سرعت ادمینتون رو دوست داشتین؟
🖤💋...
#ميان_دو_نگاه
@w.h.s.scenario.2025
میان دو نگاه
PART...
🕛
SEASON...
1⃣
🖤💋...
ازش خواست تا سگ هاش رو براش بیاره.
9:00 p.m:
صدای زنگ در شنیده شد سوفی از طبقه ی بالا با سرعتی که از هیجان دیدن برادرش و سگ هاش بود با موهای باز و یه شلوارک و یه تیشرت که جذابیت سوفی رو بیشتر نشون میداد از پله ها پایین اومد.
در رو باز کرد و خودش رو بغل برادرش انداخت و بی اختیار اشک هاش جاری شد.
هم زمان هم دوتا سگ هاش ابراز دلتنگی میکردن و دور پاهای سوفی می چرخیدن.
سوفی از بغل برادرش در اومد و سگ هاش رو در آغوش گرفت و قربون صدقشون رفت.
برادرش با تعجب خم شد و صورت سوفی رو بالا گرفت و با چشمان و لحنی نگران گفت:
_ اتفاقی افتاده دردت به جونم که اینجوری گریه داشتی میکردی؟
سوفی اشک هاش رو پاک کرد و گفت :
_نه داداشی، اگه چیزی باشه حتما بهت میگم.
لبخند محوی زد و دوباره خودش رو تو آغوش برادرش جا کرد.
برادرش نگاهی به داخل انداخت و با دیدن یونگی گفت:
_ خواهر قشنگم امیدوارم اینکه با یونگی یجا هستین باعث بشه که مشکلاتتون رو کنار بزارین. شماها بچه نیستید.
بعد کمی خواهرش رو در آغوشش فشرد و بعد گفت:
_خب دیگه من باید برم، زنداداش تون خونه تنهاست.
بعد از خداحافظی سوفی یه نگاهی به آسمون انداخت و اتفاقات این چند روز رو مرور کرد و کمی به حرف برادرش فکر کرد.
حق با برادرش بود.
بخصوص حالا که لینو هم رفته بود شاید وقتشه به این بحث خاتمه بده.
به هرحال یونگی هم خون اونه و به خاطر یه سوءتفاهم درست نیست که 10 سال با هم دشمنی کنن.
🖤💋...
پایان این فصل. سرعت ادمینتون رو دوست داشتین؟
🖤💋...
#ميان_دو_نگاه
@w.h.s.scenario.2025
- ۹۵۴
- ۱۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط