دو پارتی ریندو *پایان شاد، بخش دوم*
دو پارتی ریندو *پایان شاد، بخش دوم*
«200 سال بعد، کنار تو»
*از زبان ا.ت*
ریندو: چرا نصفه شبی گیر دادی بریم روی پشت بوممممم
ا.ت: فقط بیااااااا. عهه. اون فرش رو هم ننداز رو پله کثیف میشه.
ریندو: باشه😖
فرش رو انداخت روی پشت بوم و هردوتامون دراز کشیدیم روش.
ریندو: میدونی ساعت 2 شبه؟ و اینکه سه ساعت دیگه خورشید میاد؟
ا.ت: اره میدونم ^^
ریندو: پس الان چرا منو اوردی اینجا ؟ که بشینم به ستاره ها نگاه کنم؟
ا.ت: نمیدونم. میشه برات داستان بگم؟
ریندو: نه. از خواب بیدارم کردی که برام قصه بگی؟
ا.ت: اوهوم
ریندو: *-* باشه بگو. ولی اگه همینجا خوابم برد خودت باید منو ببری پایین
ا.ت: خیلی خب قبوله.... 200 سال پیش، توی ژاپن، یه دختر و یه پسر بودن که عاشق هم دیگه بودن. پسر ، همه چیز رو به دختر گفته بود، تمام راز ها، درد و دل ها و همه چی. دختر هم همینطور، ولی اون یه راز رو نگفته بود. با اینکه میدونست ممکنه این راز باعث جدا شدنش از پسر بشه...
سرمو برگردوندم و دیدم ریندو داره با تعجب بهم نگاه می کنه. انگار هیپنوتیزم شده بود.
خوبه، پس حافضش قویه.
ا.ت: اون دختر که ا.ت نام داشت ، به پسر نگفته بود که بیماری ارثی داره. اونم آسم که بیماری خطرناکی در اون دوره محسوب میشد.
ریندو: و اون دختر به پسر نگفت که بیماری داره. چون نمیخواست اونو نگران کنه. درسته...؟ و بعدش دختر بر اثر همون مریضی از دست رفت...
ا.ت: اوهوممم درسته! ولی به پسر یه قولی داد. اونم این بود که...
ا.ت و ریندو: توی زندگی بعدی کنارش باشه...
ریندو: لبخند زد* میدونستم این داستان خیلی اشناعه...
ا.ت: تا حالا شده بود من به قولم عمل نکنم؟
ریندو: نه، و از این بابت خوشحالم... راستش رو بخوای من احتمال میدادم تو، اون دختر توی زندگی قبلیم باشی. من تورو دقیق یادمه. مگه میشه یادم بره...
ا.ت: یادمه اون روز قیافت یه طوری شد که انگار باور نمی کردی...
ریندو: ولی الان میبینم که تو هیچ وقت دروغ نمیگی... من دیگه تورو از دست نمیدم!
«200 سال بعد، کنار تو»
*از زبان ا.ت*
ریندو: چرا نصفه شبی گیر دادی بریم روی پشت بوممممم
ا.ت: فقط بیااااااا. عهه. اون فرش رو هم ننداز رو پله کثیف میشه.
ریندو: باشه😖
فرش رو انداخت روی پشت بوم و هردوتامون دراز کشیدیم روش.
ریندو: میدونی ساعت 2 شبه؟ و اینکه سه ساعت دیگه خورشید میاد؟
ا.ت: اره میدونم ^^
ریندو: پس الان چرا منو اوردی اینجا ؟ که بشینم به ستاره ها نگاه کنم؟
ا.ت: نمیدونم. میشه برات داستان بگم؟
ریندو: نه. از خواب بیدارم کردی که برام قصه بگی؟
ا.ت: اوهوم
ریندو: *-* باشه بگو. ولی اگه همینجا خوابم برد خودت باید منو ببری پایین
ا.ت: خیلی خب قبوله.... 200 سال پیش، توی ژاپن، یه دختر و یه پسر بودن که عاشق هم دیگه بودن. پسر ، همه چیز رو به دختر گفته بود، تمام راز ها، درد و دل ها و همه چی. دختر هم همینطور، ولی اون یه راز رو نگفته بود. با اینکه میدونست ممکنه این راز باعث جدا شدنش از پسر بشه...
سرمو برگردوندم و دیدم ریندو داره با تعجب بهم نگاه می کنه. انگار هیپنوتیزم شده بود.
خوبه، پس حافضش قویه.
ا.ت: اون دختر که ا.ت نام داشت ، به پسر نگفته بود که بیماری ارثی داره. اونم آسم که بیماری خطرناکی در اون دوره محسوب میشد.
ریندو: و اون دختر به پسر نگفت که بیماری داره. چون نمیخواست اونو نگران کنه. درسته...؟ و بعدش دختر بر اثر همون مریضی از دست رفت...
ا.ت: اوهوممم درسته! ولی به پسر یه قولی داد. اونم این بود که...
ا.ت و ریندو: توی زندگی بعدی کنارش باشه...
ریندو: لبخند زد* میدونستم این داستان خیلی اشناعه...
ا.ت: تا حالا شده بود من به قولم عمل نکنم؟
ریندو: نه، و از این بابت خوشحالم... راستش رو بخوای من احتمال میدادم تو، اون دختر توی زندگی قبلیم باشی. من تورو دقیق یادمه. مگه میشه یادم بره...
ا.ت: یادمه اون روز قیافت یه طوری شد که انگار باور نمی کردی...
ریندو: ولی الان میبینم که تو هیچ وقت دروغ نمیگی... من دیگه تورو از دست نمیدم!
۷.۰k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.