شَریان
# شَریان
# پارت ۱۳
" راوی مهرسا"
صفحه ی تلگرامم و میبندم و وارد گالریم میشم ..با دیدن پوشه ی عکس هاش نا خدا گاه به چهار سال پیش کشیده میشم ..
به زندگی هایی که خراب شد ، به عشقایی که تموم شد ، به نگاه هایی که تاریک شد و به قلب هایی که شکست .
وارد پوشه میشم و با اولین عکسی که توش میخنده دلم زیر و رو میشه ... نگاهم قفل چشماش میشه و ای کاش دل نداده بودم ..
جایی نزدیک قلبم درد رو حس میکنم ..از گالریم میام بیرون و گوشی رو قفل میکنم .
ساحل- کجا سِیر میکنی ؟!
صندلیه دیگه ایی رو از کنارم برمیداره و میشینه .
نگاهی به چشمای بدون برقش میکنم و میگم
من- دیشب نخوابیدی ..برو بخواب !
ساحل- کی گفته ..دیشب خیلیم راحت خوابیدم.
من- دروغگوی خوبی نیستی ساحل ..حداقل نه واسه من !
مرهَم - خلوت کردین شما دوتا جفت یا کریم... باز؟!
من- گنجشکمون کم بود که اومدی .
میخنده و به جمع ما اضافه میشه ..
به طرف قسمت مخصوص موسیقی نگاه میکنم و با دیدن نگاه فرهاد به خودمون ..با لبخند سری براش تکون میدم و اونم جوابم رو با لبخند میده ..
ساحل- امشب پایه اید نمونیم رستوران بریم خونه؟!
به طرفش نگاه میکنم و میگم
من- آره هستم من ..
مرهَم - منم هستم ..اینجا رو میسپرم به کیانا.
من- باشه فقط یا...
' گلسا انگار دارن بیرون دنبالت میگردن ..برو یه سر بزن !"
به مهتاب چشم میدوزم و میگم
من- کی دنبالم میگرده ؟!
مهتاب - من نمیشناسم ..فقط از تو میپرسیدن و دخترا گفتم شاید کارتون دارن برین بپرسین .
ساحل- میخوای من برم؟!
از روی صندلی بلند میشم و میگم
من- نه بابا خودم میرم .
به سمت در خروجی میرم و با چشم دنبال کسی که داره دنبال کس دیگه ایی میگرده ..میگردم!
- مهرسا خانم؟؟
به پشتم برمیگردم و با دیدن دختر جوونی حدودا بیست و خورده ایی ساله تعجب میکنم .
تلفنش و با گفتن "باشه ..من بعدا باهات حرف میزنم" ..قطع میکنه و به سمت من میاد ..
با رسیدنش بهم دست دراز میکنه و با لبخند میگه
- من آیدا زرنگار هستم .
سعی میکنم لبخند بزنم ، دستم و میذارم تو دستش و میگم
من- مهرسا؛ مهرسا محبی !
آیدا - بله میشناسمت ..خوشحالم که از نزدیک میبینمت.
اخم ریزی میکنم و میگم
من- شناخت از کجا؟!
لبخندی میزنه و میگه
آیدا - اختیار داری ..جزیره اونقدرا هم بزرگ نیست که رستورانِ سودا توش گم باشه با رئسای دختری که همه به اسم صدا شون میکنن.
من- ممنون لطف دارین .
آیدا- غرض از مزاحمت این بود که من دنبال یه رستوران برای یه مهمونی بزرگ میگردم و خب همه جا این رستوران و پیشنهاد کردن ..اومدم تا خودم از نزدیک ببینمش.
نمیدونم چرا اما ته دل حس خوبی به این قضیه ندارم اما میگم
من- میتونم بپرسم مهمونیه چی هست ؟!
آیدا- یه نوع جشن موفقیت با همکارا!
سری تکون میدم و میگم...
# پارت ۱۳
" راوی مهرسا"
صفحه ی تلگرامم و میبندم و وارد گالریم میشم ..با دیدن پوشه ی عکس هاش نا خدا گاه به چهار سال پیش کشیده میشم ..
به زندگی هایی که خراب شد ، به عشقایی که تموم شد ، به نگاه هایی که تاریک شد و به قلب هایی که شکست .
وارد پوشه میشم و با اولین عکسی که توش میخنده دلم زیر و رو میشه ... نگاهم قفل چشماش میشه و ای کاش دل نداده بودم ..
جایی نزدیک قلبم درد رو حس میکنم ..از گالریم میام بیرون و گوشی رو قفل میکنم .
ساحل- کجا سِیر میکنی ؟!
صندلیه دیگه ایی رو از کنارم برمیداره و میشینه .
نگاهی به چشمای بدون برقش میکنم و میگم
من- دیشب نخوابیدی ..برو بخواب !
ساحل- کی گفته ..دیشب خیلیم راحت خوابیدم.
من- دروغگوی خوبی نیستی ساحل ..حداقل نه واسه من !
مرهَم - خلوت کردین شما دوتا جفت یا کریم... باز؟!
من- گنجشکمون کم بود که اومدی .
میخنده و به جمع ما اضافه میشه ..
به طرف قسمت مخصوص موسیقی نگاه میکنم و با دیدن نگاه فرهاد به خودمون ..با لبخند سری براش تکون میدم و اونم جوابم رو با لبخند میده ..
ساحل- امشب پایه اید نمونیم رستوران بریم خونه؟!
به طرفش نگاه میکنم و میگم
من- آره هستم من ..
مرهَم - منم هستم ..اینجا رو میسپرم به کیانا.
من- باشه فقط یا...
' گلسا انگار دارن بیرون دنبالت میگردن ..برو یه سر بزن !"
به مهتاب چشم میدوزم و میگم
من- کی دنبالم میگرده ؟!
مهتاب - من نمیشناسم ..فقط از تو میپرسیدن و دخترا گفتم شاید کارتون دارن برین بپرسین .
ساحل- میخوای من برم؟!
از روی صندلی بلند میشم و میگم
من- نه بابا خودم میرم .
به سمت در خروجی میرم و با چشم دنبال کسی که داره دنبال کس دیگه ایی میگرده ..میگردم!
- مهرسا خانم؟؟
به پشتم برمیگردم و با دیدن دختر جوونی حدودا بیست و خورده ایی ساله تعجب میکنم .
تلفنش و با گفتن "باشه ..من بعدا باهات حرف میزنم" ..قطع میکنه و به سمت من میاد ..
با رسیدنش بهم دست دراز میکنه و با لبخند میگه
- من آیدا زرنگار هستم .
سعی میکنم لبخند بزنم ، دستم و میذارم تو دستش و میگم
من- مهرسا؛ مهرسا محبی !
آیدا - بله میشناسمت ..خوشحالم که از نزدیک میبینمت.
اخم ریزی میکنم و میگم
من- شناخت از کجا؟!
لبخندی میزنه و میگه
آیدا - اختیار داری ..جزیره اونقدرا هم بزرگ نیست که رستورانِ سودا توش گم باشه با رئسای دختری که همه به اسم صدا شون میکنن.
من- ممنون لطف دارین .
آیدا- غرض از مزاحمت این بود که من دنبال یه رستوران برای یه مهمونی بزرگ میگردم و خب همه جا این رستوران و پیشنهاد کردن ..اومدم تا خودم از نزدیک ببینمش.
نمیدونم چرا اما ته دل حس خوبی به این قضیه ندارم اما میگم
من- میتونم بپرسم مهمونیه چی هست ؟!
آیدا- یه نوع جشن موفقیت با همکارا!
سری تکون میدم و میگم...
۵.۲k
۰۶ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.