کسی که خانوادم شد
کسی که خانوادم شد
p۱
(از دید راوی)
با قرار گرفتن جلوی اون انباری متروکه در رو براش باز کردن و شروع به حرکت کردن داخل انباری کرد با هر قدمش صدای پاش توی اون جای متروکه می پیچید و باعث انداختن ترس و لرز بدی به وجود مرد روبه روش که به صندلی بسته شده بود می شود وقتی ترس مرد مقابلش و دید وایستاد مرد به خاطر چشم بند رو چشماش جایی رو نمی دید و همین باعث ترس بیشترش می شد وقتی این حالت مرد رو دید پوز خندی زد و با همون پوز خند به طرف مرد حرکت کرد پشت مرد که به صندلی بسته شده بود وایستاد و سرش و کنار گوش مرد برد و با صدایی آروم اما دلهره آور کنار گوش مرد گفت
( علامت هان× علامت شخص ناشناس _)
_ مشتاق دیدار مستر هان
وقتی که صدای اون مرد وحشتناک رو کنار گوشش شنید انگار که بهش برق وصل کرده باشند پرید بالا و سرش رو به سمت مرد برگردوند و با صدایی که می لرزید از ترس گفت
× شا..شاهزاده
مرد خنده ای بلند کرد که صداش توی اون انباری پیچید و همین ترس هان رو بیشتر کرد مرد چشم بند هان رو برداشت و به گوشه ای از انباری پرت کرد و همون طور که رو به روی هان وایمیستاد شروع به حرف زدن کرد
_ خوشحالم که هنوز منو یادته
×شاه...شاهزاده
_ حتما خیلی از دیدنم خوشحال شدی که اینطوری حرف میزنی ( پوزخند)
×قر..بان
_اوممم پس حالا به پادشاهت خیانت میکنی آره؟
× اون طور که....شما فکر میکنید...نیست....پادشاه داره بهتون دروغ....میگه
_انتظار داری باور کنم
× لط..فا من دارم....راستشو....میگم
شاهزاده دست کش های چرمشو به دست کرد و گفت
_دیگه داری حوصلم رو سر میبری *با سردی *
شاهزاده به طرف هان اومد و هان همش التماس میکرد و به شاهزاده میگفت که اشتباه میکنه اما شاهزاده بیش از حد عجول بود پس بدون معطلی و با عصبانیت خم شد و با قدرت دندون هاشو وارد گردن هان کرد و تا قطره ی آخر خونشو مکید وقتی دندون هاشو از پوست هان بیرون کشید به همراهش تیکه ای از پوست گردن هان کنده شد شاهزاده پوست رو از دهنش به بیرون پرت کرد و خون روی لب هاشو با زبونش لیس زد و با پوزخند به شاهکاری که درست کرده بود نگاه میکرد
بعد از چند مین از اون انباری بیرون اومد و رو به مردی که کنار انباری و ایستاده بود گفت
_ بقیش با شما من میرم
بعد از این حرف مرد جلوی شاهزاده به صورت ۹۰ درجه خم شد و تعظیمی کردو چشمی گفت شاهزاده به طرف موتور مشکی ماتش رفت و سوارش شد و کلاه کاسکت مشکی رنگش رو سرش گذاشت و شروع به حرکت کرد و از کوچه های باریک میرفت چون حوصله ی ماشین های بیش از حد و دیدن انسان ها رو نداشت همین طور که با سرعت حرکت میکرد یهو........
p۱
(از دید راوی)
با قرار گرفتن جلوی اون انباری متروکه در رو براش باز کردن و شروع به حرکت کردن داخل انباری کرد با هر قدمش صدای پاش توی اون جای متروکه می پیچید و باعث انداختن ترس و لرز بدی به وجود مرد روبه روش که به صندلی بسته شده بود می شود وقتی ترس مرد مقابلش و دید وایستاد مرد به خاطر چشم بند رو چشماش جایی رو نمی دید و همین باعث ترس بیشترش می شد وقتی این حالت مرد رو دید پوز خندی زد و با همون پوز خند به طرف مرد حرکت کرد پشت مرد که به صندلی بسته شده بود وایستاد و سرش و کنار گوش مرد برد و با صدایی آروم اما دلهره آور کنار گوش مرد گفت
( علامت هان× علامت شخص ناشناس _)
_ مشتاق دیدار مستر هان
وقتی که صدای اون مرد وحشتناک رو کنار گوشش شنید انگار که بهش برق وصل کرده باشند پرید بالا و سرش رو به سمت مرد برگردوند و با صدایی که می لرزید از ترس گفت
× شا..شاهزاده
مرد خنده ای بلند کرد که صداش توی اون انباری پیچید و همین ترس هان رو بیشتر کرد مرد چشم بند هان رو برداشت و به گوشه ای از انباری پرت کرد و همون طور که رو به روی هان وایمیستاد شروع به حرف زدن کرد
_ خوشحالم که هنوز منو یادته
×شاه...شاهزاده
_ حتما خیلی از دیدنم خوشحال شدی که اینطوری حرف میزنی ( پوزخند)
×قر..بان
_اوممم پس حالا به پادشاهت خیانت میکنی آره؟
× اون طور که....شما فکر میکنید...نیست....پادشاه داره بهتون دروغ....میگه
_انتظار داری باور کنم
× لط..فا من دارم....راستشو....میگم
شاهزاده دست کش های چرمشو به دست کرد و گفت
_دیگه داری حوصلم رو سر میبری *با سردی *
شاهزاده به طرف هان اومد و هان همش التماس میکرد و به شاهزاده میگفت که اشتباه میکنه اما شاهزاده بیش از حد عجول بود پس بدون معطلی و با عصبانیت خم شد و با قدرت دندون هاشو وارد گردن هان کرد و تا قطره ی آخر خونشو مکید وقتی دندون هاشو از پوست هان بیرون کشید به همراهش تیکه ای از پوست گردن هان کنده شد شاهزاده پوست رو از دهنش به بیرون پرت کرد و خون روی لب هاشو با زبونش لیس زد و با پوزخند به شاهکاری که درست کرده بود نگاه میکرد
بعد از چند مین از اون انباری بیرون اومد و رو به مردی که کنار انباری و ایستاده بود گفت
_ بقیش با شما من میرم
بعد از این حرف مرد جلوی شاهزاده به صورت ۹۰ درجه خم شد و تعظیمی کردو چشمی گفت شاهزاده به طرف موتور مشکی ماتش رفت و سوارش شد و کلاه کاسکت مشکی رنگش رو سرش گذاشت و شروع به حرکت کرد و از کوچه های باریک میرفت چون حوصله ی ماشین های بیش از حد و دیدن انسان ها رو نداشت همین طور که با سرعت حرکت میکرد یهو........
۹۳.۱k
۲۰ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.