Chapter 2
Chapter 2
Lucky-bloody#
پارت 44
~پس چرا گفت تو ونکووره؟
+نگفت...گفت فقط میام
~راست میگی
صدای پیام از توی گوشی اینگوک میاد
+جیسونگه؟
اینگوک سرشو تکون میده
+چی میگه؟
~اول ا/ت رو بدین بعدش کاری که خواستین رو میکنم
اینگوک پوزخند میزنه
~نقشت بدرد نخورد
+بگو قبوله
~ا/ت حوصله مسخره بازیاتو ندارم
+جدی گفتم...بگو قبوله
~توم فکر کردی من میگم؟
+بهت گفتم اگه اتفاقی برای کوک بیفته احتمال اینکه برای منم اون اتفاق بیفته زیاده
~منظورت چیه
+منظورمو خیلیم خوب فهمیدی،نمیتونم بعد اینکه اون منو چندین بار نجات داده ولش کنم به حال خودش
~تو از کوک خوشت میاد مگه نه؟
مگث میکنی و تو چشاش نگاه میکنی
+چی داری میگی
~درسته؟
+معلومه که نه...تو نمیدونی من تو چه موقعیتی با کوک آشنا شدم و اون هوامو داشت،مسلمه نگرانش میشم
~تا این حد نگران شدن براش انرماله
+اینکه من نگران صمیمی ترین رفیقم شدم انرماله؟اگه عاشقش بودم رک بهش میگفتم من آدمی نیستم همچیو تو خودم بریزم
گوشیو از دست اینگوک کش میری و برای هیونجو مینویسی قبوله
~هی...گوشیمو پس بده
گوشیشو پس میدی و تو چشاش نگاه میکنی
+نمیدونم به چی فک میکنی که در مورد کوک انقد دودلی
~دودل نیستم فقط نمیخوام یکی دیگرم از دست بدم
چند ثانیه مکث میکنی و هیچی نمیگی
+ینی چی یکی دیگه؟
~بیخیالش شو
+نه بگو،تو فکر میکنی دیگه امیدی به کوک نیست برای همین هیچ تلاشی برای نجاتش نمیکنی
~اینجوری نیست ا/ت زود قضاوت نکن
+پس چیه؟ اگه اینجوری نیست پ....
یهو سرت تیر میکشه و چشاتو محکم میبندی و دستتو میزاری رو سرت
~بگیر بخواب،انقد حرص نخور تازه تصادف کردی
+ساعت چنده
~چی؟
+ساعت....
اینگوک به گوشیش نگاه میکنه و بعد میزارتش تو جیبش
~دوازده
سریع براید استایل بلندت میکنه و از بیمارستان میزنه بیرون
+کجا داری منو میبری
~تو بیمارستان نمیشه گذاشتت برات خطرناکه
سر دردت بیشتر میشه و تو خودت جمع میشی
~تاقت بیار،مسکن تو خونست
+زودباش
اینگوک تورو میزاره صندلی عقب ماشین و خودشم سوار میشه و شروع میکنه به حرکت،اونقدر که تند میرفت نفهمیدی چجوری رسیدی خونه،حین رانندگی هی چشمات سنگین میشد ولی تا تونستی سعی کردیخودتو هوشیار نگه داری
اینگوک پیاده میشه و دوباره بلندت میکنه و میدوه سمت خونه
~ببریدش تو اتاق و سفت ببندینش
=ولی ارباب
~عجله کنید وقت نداریم
تعظیم میکنن و میبرنت تو اتاق،میزارنت رو تخت و دست و پاهاتو میبندن
+مسکن بیارید....
صدات ثانیه به ثانیه کلفت تر میشد و نفسات سنگین تر،کم کم کنترل بدنتو از دست میدی و چسات سیاه میشه که یه سوزش رو بازوت حس میکنی،دوباره به حالت اول برمیگردی ولی بعد چند ثانیه بیهوش میشی
با حس کردن دست یکی رو شونت چشاتو باز میکنی که با چهره اینگوک مواجه میشی
~حالت خوبه؟
سرتو تکون میدی...
🍃🗿
Lucky-bloody#
پارت 44
~پس چرا گفت تو ونکووره؟
+نگفت...گفت فقط میام
~راست میگی
صدای پیام از توی گوشی اینگوک میاد
+جیسونگه؟
اینگوک سرشو تکون میده
+چی میگه؟
~اول ا/ت رو بدین بعدش کاری که خواستین رو میکنم
اینگوک پوزخند میزنه
~نقشت بدرد نخورد
+بگو قبوله
~ا/ت حوصله مسخره بازیاتو ندارم
+جدی گفتم...بگو قبوله
~توم فکر کردی من میگم؟
+بهت گفتم اگه اتفاقی برای کوک بیفته احتمال اینکه برای منم اون اتفاق بیفته زیاده
~منظورت چیه
+منظورمو خیلیم خوب فهمیدی،نمیتونم بعد اینکه اون منو چندین بار نجات داده ولش کنم به حال خودش
~تو از کوک خوشت میاد مگه نه؟
مگث میکنی و تو چشاش نگاه میکنی
+چی داری میگی
~درسته؟
+معلومه که نه...تو نمیدونی من تو چه موقعیتی با کوک آشنا شدم و اون هوامو داشت،مسلمه نگرانش میشم
~تا این حد نگران شدن براش انرماله
+اینکه من نگران صمیمی ترین رفیقم شدم انرماله؟اگه عاشقش بودم رک بهش میگفتم من آدمی نیستم همچیو تو خودم بریزم
گوشیو از دست اینگوک کش میری و برای هیونجو مینویسی قبوله
~هی...گوشیمو پس بده
گوشیشو پس میدی و تو چشاش نگاه میکنی
+نمیدونم به چی فک میکنی که در مورد کوک انقد دودلی
~دودل نیستم فقط نمیخوام یکی دیگرم از دست بدم
چند ثانیه مکث میکنی و هیچی نمیگی
+ینی چی یکی دیگه؟
~بیخیالش شو
+نه بگو،تو فکر میکنی دیگه امیدی به کوک نیست برای همین هیچ تلاشی برای نجاتش نمیکنی
~اینجوری نیست ا/ت زود قضاوت نکن
+پس چیه؟ اگه اینجوری نیست پ....
یهو سرت تیر میکشه و چشاتو محکم میبندی و دستتو میزاری رو سرت
~بگیر بخواب،انقد حرص نخور تازه تصادف کردی
+ساعت چنده
~چی؟
+ساعت....
اینگوک به گوشیش نگاه میکنه و بعد میزارتش تو جیبش
~دوازده
سریع براید استایل بلندت میکنه و از بیمارستان میزنه بیرون
+کجا داری منو میبری
~تو بیمارستان نمیشه گذاشتت برات خطرناکه
سر دردت بیشتر میشه و تو خودت جمع میشی
~تاقت بیار،مسکن تو خونست
+زودباش
اینگوک تورو میزاره صندلی عقب ماشین و خودشم سوار میشه و شروع میکنه به حرکت،اونقدر که تند میرفت نفهمیدی چجوری رسیدی خونه،حین رانندگی هی چشمات سنگین میشد ولی تا تونستی سعی کردیخودتو هوشیار نگه داری
اینگوک پیاده میشه و دوباره بلندت میکنه و میدوه سمت خونه
~ببریدش تو اتاق و سفت ببندینش
=ولی ارباب
~عجله کنید وقت نداریم
تعظیم میکنن و میبرنت تو اتاق،میزارنت رو تخت و دست و پاهاتو میبندن
+مسکن بیارید....
صدات ثانیه به ثانیه کلفت تر میشد و نفسات سنگین تر،کم کم کنترل بدنتو از دست میدی و چسات سیاه میشه که یه سوزش رو بازوت حس میکنی،دوباره به حالت اول برمیگردی ولی بعد چند ثانیه بیهوش میشی
با حس کردن دست یکی رو شونت چشاتو باز میکنی که با چهره اینگوک مواجه میشی
~حالت خوبه؟
سرتو تکون میدی...
🍃🗿
۸.۶k
۱۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.