رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۳۸
-وقتشه خود اصلیمو ببینی خانم.
شالمو مرتب کردم.
-ببینیم چند مرده حلاجی آقا.
باز شروع کردیم.
از بس داد زده بودم گلوم درد گرفته بود و تشنم بود
اما چنان هیجانی و خوشحالیو حس میکردم که
باهاش طعم خوشبختیو میچشیدم.
خواستم توپو از زیر پاي مهرداد بیرون بکشم اما
توپو زیر پاش نگه داشت و بوسهاي به گونم زد که
سرجام خشکم زد و قفل کردم اون بیشعورم از فرصت استفاده کرد و شوتی زد که تپلو نتونست
بگیرتش و گل شد.
همشون هورایی کشیدند و دستهاشونو به دست
مهرداد زدند.
با حرص و دست به کمر بهش نگاه کردم.
به سمتم چرخید.
-یک یک عزیزم.
-باشه آقا باشه.
شروع کردیم.
ماهرانه همه رو رد میکرد.
دیدم اوضاع خیلی خیته و نزدیکه گل بزنه که
عزممو جمع کردم و بلند گفتم: مهرداد؟
بدبخت شدید سرجاش میخکوب شد.
به فرهاد اشاره کردم که سریع به سمتش رفت و
توپو ازش دور کرد.
به سمتم چرخید که با لبخند پیروزمندانهاي بهش
نگاه کردم.
تهدیدوار گفت: وقتی بعدا مجبورت کردم هی بگی
مهرداد میفهمی.
خندیدم و توپو از فرهاد گرفتم.
اونقدر بازي کردیم که هممون با خستگی دو طرف
کوچه نشستیم.
بازي دو به دو تموم شد.
تپلو با خنده نفس زنان گفت: خیلی خوب بود خوشتیپ.
مهرداد نفس زنان با خنده دستشو بالا برد.
-چاکرتم تپلو.
خندیدم و پاهایی که دیگه جونی توشون نبود رو
دراز کردم.
همگی حسابی خاکی شده بودیم.
موهاش به هم ریخته بودند که دستمو توي موهاش
فرو کردم و سعی کردم مرتبشون کنم.
دستمو گرفت و بوسهاي بهش زد که لبخندي روي
لبم نشست.
با دیدن اینکه بچهها دارند با یه هیجان خاصی
بهمون نگاه میکنند گفتند: سرتون تو کار خودتو باشه.
همشون خودشونو به کوچهی علی چپ زدند و به
در و دیوار نگاه کردند که مهرداد خندید.
دستشو دور گردنم انداخت و پاهاشو دراز کرد.
گونمو محکم بوسید که با آرنج بهش زدم و آروم
گفتم: جلوي بچهها نکن اینکار رو.
خندید و خواست حرفی بزنه که با بیرون اومدن
فاطمه با یه سینی شربت دستشو از دور گردنم
برداشت.
تپلو دستشو روي شکمش کشید.
-وایی شربت خیلی میچسبه
فاطمه با خنده گفت: چجوري هم همتون لش افتادید!
به مهرداد نگاه کردم.
-مامان تپلومونه.
با خنده آهانی گفت.
اول به ما تعارف کرد که با لبخند یکی برداشتم.
-ممنون.
با لبخند گفت: نوش جون.
به مهردادم تعارف کرد و بعد سراغ بچهها رفت.
بالاخره به سختی از بچهها دل کندم و به سمت
ماشین رفتیم.
بازم پشت فرمون نشستم و سوئیچو وارد جا
سوئیچی کردم.
مهرداد به آینهی بغل نگاه کرد و دستشو توي
موهاش کشید تا کاملا مرتب بشند.
ماشینو روشن کردم.
-بازم بیایم.
با تعجب بهش نگاه کردم و با خنده گفتم: واقعا؟!
-آره، اما این دفعه سانس یه ورزشگاه واسشون
رزرو میکنم میبریمشون اونجا.
با ذوق گفتم: این عالیه!
#پارت_۱۳۸
-وقتشه خود اصلیمو ببینی خانم.
شالمو مرتب کردم.
-ببینیم چند مرده حلاجی آقا.
باز شروع کردیم.
از بس داد زده بودم گلوم درد گرفته بود و تشنم بود
اما چنان هیجانی و خوشحالیو حس میکردم که
باهاش طعم خوشبختیو میچشیدم.
خواستم توپو از زیر پاي مهرداد بیرون بکشم اما
توپو زیر پاش نگه داشت و بوسهاي به گونم زد که
سرجام خشکم زد و قفل کردم اون بیشعورم از فرصت استفاده کرد و شوتی زد که تپلو نتونست
بگیرتش و گل شد.
همشون هورایی کشیدند و دستهاشونو به دست
مهرداد زدند.
با حرص و دست به کمر بهش نگاه کردم.
به سمتم چرخید.
-یک یک عزیزم.
-باشه آقا باشه.
شروع کردیم.
ماهرانه همه رو رد میکرد.
دیدم اوضاع خیلی خیته و نزدیکه گل بزنه که
عزممو جمع کردم و بلند گفتم: مهرداد؟
بدبخت شدید سرجاش میخکوب شد.
به فرهاد اشاره کردم که سریع به سمتش رفت و
توپو ازش دور کرد.
به سمتم چرخید که با لبخند پیروزمندانهاي بهش
نگاه کردم.
تهدیدوار گفت: وقتی بعدا مجبورت کردم هی بگی
مهرداد میفهمی.
خندیدم و توپو از فرهاد گرفتم.
اونقدر بازي کردیم که هممون با خستگی دو طرف
کوچه نشستیم.
بازي دو به دو تموم شد.
تپلو با خنده نفس زنان گفت: خیلی خوب بود خوشتیپ.
مهرداد نفس زنان با خنده دستشو بالا برد.
-چاکرتم تپلو.
خندیدم و پاهایی که دیگه جونی توشون نبود رو
دراز کردم.
همگی حسابی خاکی شده بودیم.
موهاش به هم ریخته بودند که دستمو توي موهاش
فرو کردم و سعی کردم مرتبشون کنم.
دستمو گرفت و بوسهاي بهش زد که لبخندي روي
لبم نشست.
با دیدن اینکه بچهها دارند با یه هیجان خاصی
بهمون نگاه میکنند گفتند: سرتون تو کار خودتو باشه.
همشون خودشونو به کوچهی علی چپ زدند و به
در و دیوار نگاه کردند که مهرداد خندید.
دستشو دور گردنم انداخت و پاهاشو دراز کرد.
گونمو محکم بوسید که با آرنج بهش زدم و آروم
گفتم: جلوي بچهها نکن اینکار رو.
خندید و خواست حرفی بزنه که با بیرون اومدن
فاطمه با یه سینی شربت دستشو از دور گردنم
برداشت.
تپلو دستشو روي شکمش کشید.
-وایی شربت خیلی میچسبه
فاطمه با خنده گفت: چجوري هم همتون لش افتادید!
به مهرداد نگاه کردم.
-مامان تپلومونه.
با خنده آهانی گفت.
اول به ما تعارف کرد که با لبخند یکی برداشتم.
-ممنون.
با لبخند گفت: نوش جون.
به مهردادم تعارف کرد و بعد سراغ بچهها رفت.
بالاخره به سختی از بچهها دل کندم و به سمت
ماشین رفتیم.
بازم پشت فرمون نشستم و سوئیچو وارد جا
سوئیچی کردم.
مهرداد به آینهی بغل نگاه کرد و دستشو توي
موهاش کشید تا کاملا مرتب بشند.
ماشینو روشن کردم.
-بازم بیایم.
با تعجب بهش نگاه کردم و با خنده گفتم: واقعا؟!
-آره، اما این دفعه سانس یه ورزشگاه واسشون
رزرو میکنم میبریمشون اونجا.
با ذوق گفتم: این عالیه!
۲۴۸
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.