کاش به دنیا نمیومدم
ساری واقعا میدونم خیلی دیر شد چون امتحانای پشت سر هم داشتم واقعا ببخشید سعی میکنم جبران کنم
فصل 2 پارت 26
-یعنی تو الان بابامی؟ بابایی که حتی اسمم نمیدونه ؟ واقعا متاسفم هم برا تو که هم گذشتتو به فنا دادی هم آیندت و هم برا خودم که زندگیم اینجوری شد اصن میدونی مشکلاتم از کجا شروع شد؟ همش از جایی شروع شد که به دنیا اومدم من باید مثل بچه های دیگه یه بابا داشتم که نازمو میکشیدو یه مامان که همش مراقبم بود نه یکی که اصن اهمیت نمیداد زندم یا مردم اصن میدونی شاید بهتر بود به دنیا نمیومدم چرا گذاشتی به دنیا بیام (جمله آخری با داد و گریه)
واقعا از حرفای الینا خودمم گریم گرفت زندگیش واقعا سخت بود
ویو الینا
به زور گریمو کنترل کردمو اشکامو سریع پاک کردم سرم پایین بودو میدونستم همه دارن به من نگا میکنن ولی یه لحظه یه بغل گرمو نرم احساس کردم سرمو آوردم بالا دیدم یونگی بغلم کرده ((نللبدنببتبندثنبتیتیخیدبنبحدیدبدژد)) ولی خودش بهم نگا نمیکردو مستقیم به باباش نگا میکرد همینطور که داشتم گلو و گردنشو دید میزدم کویین شروع کرد به حرف زدنو نگاهمو سریع به اون دادم
2هوی یارو تو حرفای اینو شنیدی ماهم دروغای تورو که گفتی متاسفی ولی الان فقط یه سوال میپرسم بی مقدمه جواب بده
2چرا؟
هنوزم سرم رو سینه یونگی بود احساس عجیبی داشتم باید میرفتم کنار تمام عضله هامو سفت کرده بودم و نفسمو کمتر میکشیدم تا اذیت نشه
∆خب من اون موقع شمارو نمی خواستم اینم همتون میدونید ولی هیچ وقت نمیتونید حس عذاب وجدانی که این همه سال هر شب باهام بودو تجربه کنید
2الان عذاب وجدانی که تو داشتی زندگی نابود شده ما دوتارو بر میگردونه؟نه پس از عذاب وجدان حرف نزن تو اگه عذاب وجدان داشتی همون سالا پیدامون میکردی
سریع از بغل یونگی اومدم بیرونو ساعد کویین و بشکن گرفتم یکم بیشتر ادامه میداد دعوا میشد برگشت خمار تو چشمام نگا کرد بعد دسشتو کشید و بلند شد و روشو کرد سمتمو گفت
2پاشو بریم
-چرا
چشماشو درشت تر کردو گفت
2پاشو بریم سوال نپرس
ادامه دارد....
فصل 2 پارت 26
-یعنی تو الان بابامی؟ بابایی که حتی اسمم نمیدونه ؟ واقعا متاسفم هم برا تو که هم گذشتتو به فنا دادی هم آیندت و هم برا خودم که زندگیم اینجوری شد اصن میدونی مشکلاتم از کجا شروع شد؟ همش از جایی شروع شد که به دنیا اومدم من باید مثل بچه های دیگه یه بابا داشتم که نازمو میکشیدو یه مامان که همش مراقبم بود نه یکی که اصن اهمیت نمیداد زندم یا مردم اصن میدونی شاید بهتر بود به دنیا نمیومدم چرا گذاشتی به دنیا بیام (جمله آخری با داد و گریه)
واقعا از حرفای الینا خودمم گریم گرفت زندگیش واقعا سخت بود
ویو الینا
به زور گریمو کنترل کردمو اشکامو سریع پاک کردم سرم پایین بودو میدونستم همه دارن به من نگا میکنن ولی یه لحظه یه بغل گرمو نرم احساس کردم سرمو آوردم بالا دیدم یونگی بغلم کرده ((نللبدنببتبندثنبتیتیخیدبنبحدیدبدژد)) ولی خودش بهم نگا نمیکردو مستقیم به باباش نگا میکرد همینطور که داشتم گلو و گردنشو دید میزدم کویین شروع کرد به حرف زدنو نگاهمو سریع به اون دادم
2هوی یارو تو حرفای اینو شنیدی ماهم دروغای تورو که گفتی متاسفی ولی الان فقط یه سوال میپرسم بی مقدمه جواب بده
2چرا؟
هنوزم سرم رو سینه یونگی بود احساس عجیبی داشتم باید میرفتم کنار تمام عضله هامو سفت کرده بودم و نفسمو کمتر میکشیدم تا اذیت نشه
∆خب من اون موقع شمارو نمی خواستم اینم همتون میدونید ولی هیچ وقت نمیتونید حس عذاب وجدانی که این همه سال هر شب باهام بودو تجربه کنید
2الان عذاب وجدانی که تو داشتی زندگی نابود شده ما دوتارو بر میگردونه؟نه پس از عذاب وجدان حرف نزن تو اگه عذاب وجدان داشتی همون سالا پیدامون میکردی
سریع از بغل یونگی اومدم بیرونو ساعد کویین و بشکن گرفتم یکم بیشتر ادامه میداد دعوا میشد برگشت خمار تو چشمام نگا کرد بعد دسشتو کشید و بلند شد و روشو کرد سمتمو گفت
2پاشو بریم
-چرا
چشماشو درشت تر کردو گفت
2پاشو بریم سوال نپرس
ادامه دارد....
۵.۷k
۲۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.