کاش به دنیا نمیومدم
فصل 2 پارت 25
بعد شام
ویو تهیونگ
بعد اینکه همه چیو به کویین و الینا توضیح دادم از اتاق بیرون اومدمو همراه یونگی رفتیم سمت اتاقی که بابا توش منتظرمون بود
درو باز کردیم و وارد شدیم
با یه گلس که توش شرا.ب سرخ بود منتظرمون بود و لم داده بود به مبل چرمی
+سلام
*سلام
∆علیک سلام . بیاین اینجا ببینم خیلی وقته ندیدمتون باید همه چیزو طعریف کنی
*وقت زیاده بزارش برا فردا الان در مورد یه مسئله دیگه می خوایم باهات حرف بزنیم
∆خبببب باشه شروع کنید
ویو یونگی
من فک میکردم مقدمه کوتاهی میچینه ولی تهیونگ مستقیم حرف اصلی رو گفت
+چرا بهمون نگفتی یه خواهر برادر ذیگه داریم
یه لحظه ابرو های بابا رفت تو همو بعدش بازشون کرد بعدش تو چشمای تهیونگ نگا کردو گفت
∆پس فهمیدید
+میدونستی که یه روز میفهمیم پس چرا همون اول نگفتی
∆ببین تهیونگ من اون موقع بچه نمی خواستم ولی بعدش راضی شدم یه بچه داشته باشم ولی فقط یکی نه دوتا اون یه بچه دیگرم به یکی پول دادم تا به مامانت بگه مرده و اونو ببره پرورشگاه
+یه سوال دیگه میپرسم ولی بدون دلیل نمیشه با جواب سوال اولت قانع شده باشم
∆بپرس
+چرا سومین بچه رو نخواستی؟
∆من اون زمان از مامانت داشت بدم میومد چون فهمیده بودم با یکی چند نفر دیگه تو رابطس به خاطر همین صبر کردم تا بچه به دنیا بیاد بعدش هم بچه هم خودشو از خونه بیرون کردم
تهیونگ یه پوزخند زدو گفت
+الان چه حسی داری که ریدی تو زندگی دو نفر دیگه
∆الان واقعا پشیمونم واقعا
+واقعا ِ واقعا ؟
∆اهم
+خیلی خب
تهیونگ پاشد و دری که توی اتاق بودو مستقیم وصل میشد به اتاق خوابش رو باز کرد و بعد چند ثانیه کویین و الینا دست به سینه وارد شدن
یکم جا به جا شدمو با دستم اشاره کردم کنارم بشینن اوناهم اومدنو نشستن و تهیونگ سمت دیگه مبل نشست (یونگی سمت راست بعدش الینا بعدش کویین و سمت چپم تهیونگ)
∆چخبره
+بعد یه سری اتفاقات خیلی یهویی فهمیدم یه خواهرو برادر دارم خیلی وقت نیست یک یا دو هفتس و بعدش با تحقیق و ورسیدن از این و اون کل ماجرا رو فهمیدم خب بابا الان پسرو دختری که نمی خواستیشون جلوتن چه حسی داری؟ می خوای چیکار کنی؟
∆داری باهام بازی میکنی؟
+بازی ؟ با تو ؟ اون وقت چرا؟
∆خبببب راستش تو عمرم اینقدر احساس بی ارزش بودنو پست بودن نداشتم
+آره خب طبی...
-اینو واقعا میگی؟ یعنی همین ؟ تو 17 سال از عمر من که میشه کل عمرمو خراب کردی اونم فقط بخاطر یه دوست دارم دوست ندارم و تهشم میگی پشیمونی؟ احساس پستی میکنی؟ واقعا خودت جای من بودی چیکار میکردی؟
∆تو.... اسمت چیه
الینا یه خنده تو گلویی از سر حرص زدو ادامه داد
-یعنی تو الان بابامی؟ بابایی که حتی اسمم نمیدونه ؟ واقعا متاسفم هم برا تو
ادامه دارد
طولانی شد نصفش نیومد بقیشو فردا میزارم
بعد شام
ویو تهیونگ
بعد اینکه همه چیو به کویین و الینا توضیح دادم از اتاق بیرون اومدمو همراه یونگی رفتیم سمت اتاقی که بابا توش منتظرمون بود
درو باز کردیم و وارد شدیم
با یه گلس که توش شرا.ب سرخ بود منتظرمون بود و لم داده بود به مبل چرمی
+سلام
*سلام
∆علیک سلام . بیاین اینجا ببینم خیلی وقته ندیدمتون باید همه چیزو طعریف کنی
*وقت زیاده بزارش برا فردا الان در مورد یه مسئله دیگه می خوایم باهات حرف بزنیم
∆خبببب باشه شروع کنید
ویو یونگی
من فک میکردم مقدمه کوتاهی میچینه ولی تهیونگ مستقیم حرف اصلی رو گفت
+چرا بهمون نگفتی یه خواهر برادر ذیگه داریم
یه لحظه ابرو های بابا رفت تو همو بعدش بازشون کرد بعدش تو چشمای تهیونگ نگا کردو گفت
∆پس فهمیدید
+میدونستی که یه روز میفهمیم پس چرا همون اول نگفتی
∆ببین تهیونگ من اون موقع بچه نمی خواستم ولی بعدش راضی شدم یه بچه داشته باشم ولی فقط یکی نه دوتا اون یه بچه دیگرم به یکی پول دادم تا به مامانت بگه مرده و اونو ببره پرورشگاه
+یه سوال دیگه میپرسم ولی بدون دلیل نمیشه با جواب سوال اولت قانع شده باشم
∆بپرس
+چرا سومین بچه رو نخواستی؟
∆من اون زمان از مامانت داشت بدم میومد چون فهمیده بودم با یکی چند نفر دیگه تو رابطس به خاطر همین صبر کردم تا بچه به دنیا بیاد بعدش هم بچه هم خودشو از خونه بیرون کردم
تهیونگ یه پوزخند زدو گفت
+الان چه حسی داری که ریدی تو زندگی دو نفر دیگه
∆الان واقعا پشیمونم واقعا
+واقعا ِ واقعا ؟
∆اهم
+خیلی خب
تهیونگ پاشد و دری که توی اتاق بودو مستقیم وصل میشد به اتاق خوابش رو باز کرد و بعد چند ثانیه کویین و الینا دست به سینه وارد شدن
یکم جا به جا شدمو با دستم اشاره کردم کنارم بشینن اوناهم اومدنو نشستن و تهیونگ سمت دیگه مبل نشست (یونگی سمت راست بعدش الینا بعدش کویین و سمت چپم تهیونگ)
∆چخبره
+بعد یه سری اتفاقات خیلی یهویی فهمیدم یه خواهرو برادر دارم خیلی وقت نیست یک یا دو هفتس و بعدش با تحقیق و ورسیدن از این و اون کل ماجرا رو فهمیدم خب بابا الان پسرو دختری که نمی خواستیشون جلوتن چه حسی داری؟ می خوای چیکار کنی؟
∆داری باهام بازی میکنی؟
+بازی ؟ با تو ؟ اون وقت چرا؟
∆خبببب راستش تو عمرم اینقدر احساس بی ارزش بودنو پست بودن نداشتم
+آره خب طبی...
-اینو واقعا میگی؟ یعنی همین ؟ تو 17 سال از عمر من که میشه کل عمرمو خراب کردی اونم فقط بخاطر یه دوست دارم دوست ندارم و تهشم میگی پشیمونی؟ احساس پستی میکنی؟ واقعا خودت جای من بودی چیکار میکردی؟
∆تو.... اسمت چیه
الینا یه خنده تو گلویی از سر حرص زدو ادامه داد
-یعنی تو الان بابامی؟ بابایی که حتی اسمم نمیدونه ؟ واقعا متاسفم هم برا تو
ادامه دارد
طولانی شد نصفش نیومد بقیشو فردا میزارم
۴.۷k
۱۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.