همسر اجباری ۲۷۵
#همسر_اجباری #۲۷۵
آری خدا بگم چکارت کنه تو بیداری ترسوندیم .
-معنی ....
-نمیگم....
- قربون اون چشات بشم همه کسم.
-خودم میدونستم الزم نبود بگی .
-اااا....واقعا ینی دیگه نگم
-فردا یه لحظه از من ...یا احسان... جدا نمیشی فهمیدی.
-اوهوم.
-اوهوم نه خوب جوابمو بده درست میفهمی؟ بگو بله بگو چشم...نصبت به حرفم بیخیال نباش.
کنترلم دست خودم نبود نفهمیدم چه غلطی کردم وقتی به خودم اومدم صدام خیلی باال رفته بود. ودستام میلرزید.
آنا هم تو خودش جمع شده بود زیر پتو و پتو رو دور دهنش گرفته بود...
از شدت سر درد داشت شقیقه هام بیرون میزد.
مشتی کوبیدم رو بالشتو سرم بین دستام گرفتم ...
-آنا ببخشید دیوونه شدم ببخشید نفهمیدم چمه....
آنا بی هیچ حرفی وقتی دید آروم شدم پا شد و رفت ...
حرکاتشو ندیدم چون سرم پایین بود صدای آب که ریخت تو لیوان اومد چند لحظه بعد...
-آریا این قرصو بخور آروم شی.
سرمو باال گرفتمو لیوان و قرصو ازش گرفتم.بعد ازخوردن
یه تشکر کردم و مخم داشت سوت می کشید..
آنا اومد چهار زانو رو تخت نشست و به پاش اشاره کرد و گفت.
سرتو بزار اینجاااا.
بی هیچ مخالفتی این کارو انجام دادم و چشمامو بستم و این دستای ظریف آنا بود که پیشونی و شقیقه هامو ماساژ
میداد.
و آروم گفت.
-چشم جایی نمیرم. کنارخودت میمونم حاال آروم باش.
خوبه؟
دوست داری چند بار بگم که آروم شی ...
باشه پس گوش کن...
چشم جایی نمیرم هرچی تو بگی.
چشم جایی نمیرم که تو نباشی....
آنا همین طور داشت میگفت و با حرفاش و ماساژ دستش داشتم آروم میشدم.
قبل از این که خوابم ببره دستم بردم باال و سر آنا رو اوردم پایین. و یه بوس کوتاه زدم رو لبش .
و آنا همون طور ادامه میداد .آروم و مهربون و نوک انگشتاشو رو شقیقه ام حرکت میداد.
چشم.. چشم هرچی تو بگی
آریا..
..آریاا
آقایی...بیدار شو..همون بار اول بیدار بودم اما جواب ندادم دوست داشتم آنا صدام بزنه..
نشست رو دلم آروم عین این بچه ها...ای جونم جوجوی خودم
چشامو آروم باز کردم .... وباصدای خوابالو گفتم
-پاندا ....پاشو خیلی سنگینی. وای خدا دل و روده ام اومد تودهنم....
-آریا چی گفتی من چییییی..
و خم شدو یه دسته از موامو گرفت تو دستشو شروع کرد به کشیدن...
-خو چیکارکنم سنگینی آیییی... آنا نکن موامو کندی....
دستشو بر داشت
هنوز رو دلم بودو دستاشو به سینه ام تکیه داده بود. یه لبخند خبیثانه زد.و گفت پس من پاندام هاااا.
با سر و یه لبخند گفتم اوهوم ....اوهوم...
یه فشار محکم رو سینه ام زد که آخ بلندی گفتمو
خودمو آنارو همزمان چرخوندم آنا پایین بود.. امامن پا رودلش نزاشتم جوجه است دیگه... روزانوام واستاده بودم
حالت چهار دستو پا بدن آنا بین زانوام بود و سرشم بین دستام..
با یه اخم نمایشی...و سرمو کم کم بردم پایین و گفتم حاال بخورمت شیرینی..
آری خدا بگم چکارت کنه تو بیداری ترسوندیم .
-معنی ....
-نمیگم....
- قربون اون چشات بشم همه کسم.
-خودم میدونستم الزم نبود بگی .
-اااا....واقعا ینی دیگه نگم
-فردا یه لحظه از من ...یا احسان... جدا نمیشی فهمیدی.
-اوهوم.
-اوهوم نه خوب جوابمو بده درست میفهمی؟ بگو بله بگو چشم...نصبت به حرفم بیخیال نباش.
کنترلم دست خودم نبود نفهمیدم چه غلطی کردم وقتی به خودم اومدم صدام خیلی باال رفته بود. ودستام میلرزید.
آنا هم تو خودش جمع شده بود زیر پتو و پتو رو دور دهنش گرفته بود...
از شدت سر درد داشت شقیقه هام بیرون میزد.
مشتی کوبیدم رو بالشتو سرم بین دستام گرفتم ...
-آنا ببخشید دیوونه شدم ببخشید نفهمیدم چمه....
آنا بی هیچ حرفی وقتی دید آروم شدم پا شد و رفت ...
حرکاتشو ندیدم چون سرم پایین بود صدای آب که ریخت تو لیوان اومد چند لحظه بعد...
-آریا این قرصو بخور آروم شی.
سرمو باال گرفتمو لیوان و قرصو ازش گرفتم.بعد ازخوردن
یه تشکر کردم و مخم داشت سوت می کشید..
آنا اومد چهار زانو رو تخت نشست و به پاش اشاره کرد و گفت.
سرتو بزار اینجاااا.
بی هیچ مخالفتی این کارو انجام دادم و چشمامو بستم و این دستای ظریف آنا بود که پیشونی و شقیقه هامو ماساژ
میداد.
و آروم گفت.
-چشم جایی نمیرم. کنارخودت میمونم حاال آروم باش.
خوبه؟
دوست داری چند بار بگم که آروم شی ...
باشه پس گوش کن...
چشم جایی نمیرم هرچی تو بگی.
چشم جایی نمیرم که تو نباشی....
آنا همین طور داشت میگفت و با حرفاش و ماساژ دستش داشتم آروم میشدم.
قبل از این که خوابم ببره دستم بردم باال و سر آنا رو اوردم پایین. و یه بوس کوتاه زدم رو لبش .
و آنا همون طور ادامه میداد .آروم و مهربون و نوک انگشتاشو رو شقیقه ام حرکت میداد.
چشم.. چشم هرچی تو بگی
آریا..
..آریاا
آقایی...بیدار شو..همون بار اول بیدار بودم اما جواب ندادم دوست داشتم آنا صدام بزنه..
نشست رو دلم آروم عین این بچه ها...ای جونم جوجوی خودم
چشامو آروم باز کردم .... وباصدای خوابالو گفتم
-پاندا ....پاشو خیلی سنگینی. وای خدا دل و روده ام اومد تودهنم....
-آریا چی گفتی من چییییی..
و خم شدو یه دسته از موامو گرفت تو دستشو شروع کرد به کشیدن...
-خو چیکارکنم سنگینی آیییی... آنا نکن موامو کندی....
دستشو بر داشت
هنوز رو دلم بودو دستاشو به سینه ام تکیه داده بود. یه لبخند خبیثانه زد.و گفت پس من پاندام هاااا.
با سر و یه لبخند گفتم اوهوم ....اوهوم...
یه فشار محکم رو سینه ام زد که آخ بلندی گفتمو
خودمو آنارو همزمان چرخوندم آنا پایین بود.. امامن پا رودلش نزاشتم جوجه است دیگه... روزانوام واستاده بودم
حالت چهار دستو پا بدن آنا بین زانوام بود و سرشم بین دستام..
با یه اخم نمایشی...و سرمو کم کم بردم پایین و گفتم حاال بخورمت شیرینی..
۸.۶k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.