همسر اجباری ۲۷۶
#همسر_اجباری #۲۷۶
آنا داشت التماس میکرد که
بووووووم صدای کوبیده شدن در با دیوار اومد...
-آریا چی شده..
بدون هیچ تغییر حالتی نگاه منو آنا با تعجب چرخید سمت در...احسان و آذین بودن که همزمان باهم منو صدازدن.
و بادیدن صحنه هردو سرشونو انداختن.پایین..
منم با اعصبانیت گفتم اینجا ...
احسان قبل از ادامه دادن من گفت ....تویله است ...
صدامو بردم باال
-چرا در نمیزنین
آذین-احسان مگه تو در نزدی...
-نه بابا مگه اینجا در داشت...
-بییییییرووووون...احمقااااا...
آذین همون مدلی که سرش پایین بود نگاهی به احسان که بغل دستش بودکرد با ما بود....
احسان:نه بابا ما خودی هستیم.
دادزدم احسان...
با عجله دست آذین و گرفت رفت بیرون و در و بست...
یهویی باز در وا شد بازم احسان بود.سرشو از کنار در اورد داخل.
-پاشو بزار نفس بکشه واسه مسابقه الزمش داریم
و الفرار و در وبست .....
آنا:با حرص گفت آریاااااا آبروم رفتتتتتت.
مواشو چنگ میزد ....
دستاشو گرفتم
هوی چته بزار ببینه تو زنمی ....عشقمی.میفهمی به کسی چه..
و یه بوسسسسس محکم از لبش زدم و پاشدم و رفتم بیرو ن ازاتاق.
منم الفرار...
از اتاق رفتم بیرون همه بیرون بودن دیشب قرار بود.صبح حرکت کنیم. وبعداز یکم تفریح بریم واسه مسابقه...از پله
ها رفتم پایین امیرحسین و میشا رو تو پذیرایی دیدم
امیر حسین داشت یه آهنگ شاد میزد میشا هم مکملش بود. خیلی قشنگ میزدن...
منم تا تموم شدن کارشون رو پله ها نشسته بودم که آنا از پشت سر اومد کنارم نشست.
-اینا نامزدن خیلیم همو خواستن و میخوان ...
-معلوم بود چون امیر حسین همش نگاهش به میشاست.
با تموم شد کارشون منو آنا با هم تشویقشون کردیم
تا اون لحظه مارو ندیده بودن.
همه با هم رفتیم صبحونه ...آنا رو کنار خودم نشوندم .
آذین با میشا وستایش اومد .
خبری از احسان نبود...
فکر کنم خجالت کشیده
اما بهش نمیاد مگه آدمه...
-آریا بخور...
به سختی دو لقمه پایین دادم که بهم گیر نده....
احسان از در اومد باصدای سوتی که با ریتم میزد...
آنا داشت التماس میکرد که
بووووووم صدای کوبیده شدن در با دیوار اومد...
-آریا چی شده..
بدون هیچ تغییر حالتی نگاه منو آنا با تعجب چرخید سمت در...احسان و آذین بودن که همزمان باهم منو صدازدن.
و بادیدن صحنه هردو سرشونو انداختن.پایین..
منم با اعصبانیت گفتم اینجا ...
احسان قبل از ادامه دادن من گفت ....تویله است ...
صدامو بردم باال
-چرا در نمیزنین
آذین-احسان مگه تو در نزدی...
-نه بابا مگه اینجا در داشت...
-بییییییرووووون...احمقااااا...
آذین همون مدلی که سرش پایین بود نگاهی به احسان که بغل دستش بودکرد با ما بود....
احسان:نه بابا ما خودی هستیم.
دادزدم احسان...
با عجله دست آذین و گرفت رفت بیرون و در و بست...
یهویی باز در وا شد بازم احسان بود.سرشو از کنار در اورد داخل.
-پاشو بزار نفس بکشه واسه مسابقه الزمش داریم
و الفرار و در وبست .....
آنا:با حرص گفت آریاااااا آبروم رفتتتتتت.
مواشو چنگ میزد ....
دستاشو گرفتم
هوی چته بزار ببینه تو زنمی ....عشقمی.میفهمی به کسی چه..
و یه بوسسسسس محکم از لبش زدم و پاشدم و رفتم بیرو ن ازاتاق.
منم الفرار...
از اتاق رفتم بیرون همه بیرون بودن دیشب قرار بود.صبح حرکت کنیم. وبعداز یکم تفریح بریم واسه مسابقه...از پله
ها رفتم پایین امیرحسین و میشا رو تو پذیرایی دیدم
امیر حسین داشت یه آهنگ شاد میزد میشا هم مکملش بود. خیلی قشنگ میزدن...
منم تا تموم شدن کارشون رو پله ها نشسته بودم که آنا از پشت سر اومد کنارم نشست.
-اینا نامزدن خیلیم همو خواستن و میخوان ...
-معلوم بود چون امیر حسین همش نگاهش به میشاست.
با تموم شد کارشون منو آنا با هم تشویقشون کردیم
تا اون لحظه مارو ندیده بودن.
همه با هم رفتیم صبحونه ...آنا رو کنار خودم نشوندم .
آذین با میشا وستایش اومد .
خبری از احسان نبود...
فکر کنم خجالت کشیده
اما بهش نمیاد مگه آدمه...
-آریا بخور...
به سختی دو لقمه پایین دادم که بهم گیر نده....
احسان از در اومد باصدای سوتی که با ریتم میزد...
۶.۰k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.