همسر اجباری ۲۷۴
#همسر_اجباری #۲۷۴
منو آنا داشتیم میخندیدم
که بازم داد زد واه جوونای قدیم یکم حیا داشتن.
احسان:واال بخدا ...
آذین:واه تو که خواب بودی ،
-خیال داشتی بیدار نشم... واه آریا دیدی این زلیل مرده چی بهم میگه ....ایش ایکبیری.
آذین :داداشی خیلی وقته احسان منو اذیت میکنه و تو کاری باهاش نداری ... االن وقتشه.
-احسان این چی میگه خواهرمنو اذیت میکنی.
-ایشون که ملکه عذاب تشریف دارن من چکارش دارم.ها چی داداشه من ینی منو به این فیسقلی فروختی.
احسان داشت عقب عقب میرفت که افتادم دنبالش.
احسان داد زد....آذییییین من میدونمو تو....یا قمر بنی هاشم. من از شر قوم بنی مدرس در امان بدارررر...
....
بعد از نهار یکم رفتیم ساحل و کنار هم بودیم...
و بعداز تمرین و خوردن شام ...
سرم به شدت درد میکرد. حرفای هامون اجازه یه لحظه فکر راحتو بهم نمیداد.
رفتم تو اتاق آنی داشت به سیما کمک میکرد... باید با امیر حرف میزدم.
شماره امیرو گرفتم..
الو جانم آریا...
-سالم امیر خوبی؟
ممنون داداش تو چطوری؟
من خوب نیستم امیر خوب نیستم.
چیزی شده...
نه اما حرفای هامون امیر فردا اجرای آناست میترسم اگه اتفاقی واسش بیوفته...امیر خیلی وقته یه روز خوش
ندیدم.
-آریا تو مردی ...همه چی درست میشه ماهم گرگانیم خیالت راحت باید این هامون و دارو دستشو گیر بندازیم.
نگران نباش داداش من همه چیو بسپار به خدا هرچی خیره ایشاهلل. حتما گیر میندازیمش.
ببین داداش من تو باید محکم باشی و مواظب آنا... و البته خودت....
-امیر من جون خودم واسم مهم نیست ...آنا چیزیش نشه خیلی وقته تو چشاش دیگه رنگ آرامش و ندیدم.
-پسر تو چته خودتو نباز...من احسان و بقیه همکارای من باهاتیم... تو تنها نیستی...آنا واسه من مثل خواهر خودم
عزیزه لزومی نداره تو به ما بگی ما خودمون مواظبشیم. مگه نه
...
حرفای امیر مرحمی بود رو دلم... از شدت سر درد چشمام رو هم ثابت نمیموند...
صدای در اومد آنا اومد داخل.
موهاشو باز کرد چشمام بسته بود اما نه کامل.
المپ و روشن نکرد.
اومدو دراز کشید رو تخت و شروع کرد به بافتن موهای بلندش.کارش که تموم شد خم شدو اومد باالی سرم لبمو
بوسید.اما آروم و یواش.
-بقربان چاویلت هرچه کسکم.
با چشمای بسته گفتم.
اون وقت معنیش چی میشه فکر نکن خوابم و میتونی فحش بدیا...
منو آنا داشتیم میخندیدم
که بازم داد زد واه جوونای قدیم یکم حیا داشتن.
احسان:واال بخدا ...
آذین:واه تو که خواب بودی ،
-خیال داشتی بیدار نشم... واه آریا دیدی این زلیل مرده چی بهم میگه ....ایش ایکبیری.
آذین :داداشی خیلی وقته احسان منو اذیت میکنه و تو کاری باهاش نداری ... االن وقتشه.
-احسان این چی میگه خواهرمنو اذیت میکنی.
-ایشون که ملکه عذاب تشریف دارن من چکارش دارم.ها چی داداشه من ینی منو به این فیسقلی فروختی.
احسان داشت عقب عقب میرفت که افتادم دنبالش.
احسان داد زد....آذییییین من میدونمو تو....یا قمر بنی هاشم. من از شر قوم بنی مدرس در امان بدارررر...
....
بعد از نهار یکم رفتیم ساحل و کنار هم بودیم...
و بعداز تمرین و خوردن شام ...
سرم به شدت درد میکرد. حرفای هامون اجازه یه لحظه فکر راحتو بهم نمیداد.
رفتم تو اتاق آنی داشت به سیما کمک میکرد... باید با امیر حرف میزدم.
شماره امیرو گرفتم..
الو جانم آریا...
-سالم امیر خوبی؟
ممنون داداش تو چطوری؟
من خوب نیستم امیر خوب نیستم.
چیزی شده...
نه اما حرفای هامون امیر فردا اجرای آناست میترسم اگه اتفاقی واسش بیوفته...امیر خیلی وقته یه روز خوش
ندیدم.
-آریا تو مردی ...همه چی درست میشه ماهم گرگانیم خیالت راحت باید این هامون و دارو دستشو گیر بندازیم.
نگران نباش داداش من همه چیو بسپار به خدا هرچی خیره ایشاهلل. حتما گیر میندازیمش.
ببین داداش من تو باید محکم باشی و مواظب آنا... و البته خودت....
-امیر من جون خودم واسم مهم نیست ...آنا چیزیش نشه خیلی وقته تو چشاش دیگه رنگ آرامش و ندیدم.
-پسر تو چته خودتو نباز...من احسان و بقیه همکارای من باهاتیم... تو تنها نیستی...آنا واسه من مثل خواهر خودم
عزیزه لزومی نداره تو به ما بگی ما خودمون مواظبشیم. مگه نه
...
حرفای امیر مرحمی بود رو دلم... از شدت سر درد چشمام رو هم ثابت نمیموند...
صدای در اومد آنا اومد داخل.
موهاشو باز کرد چشمام بسته بود اما نه کامل.
المپ و روشن نکرد.
اومدو دراز کشید رو تخت و شروع کرد به بافتن موهای بلندش.کارش که تموم شد خم شدو اومد باالی سرم لبمو
بوسید.اما آروم و یواش.
-بقربان چاویلت هرچه کسکم.
با چشمای بسته گفتم.
اون وقت معنیش چی میشه فکر نکن خوابم و میتونی فحش بدیا...
۸.۴k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.