همسر اجباری ۲۷۳
#همسر_اجباری #۲۷۳
بعد یه لقمه واسش گرفتمو بردم نزدیک دهنش که بعد دهنشو باز کردو لقمه رو گذاشتم دهنش .. ای جونم
-بخور جون بگیری خانمی اگه دوست نداری با نون نخور گلم.
وسطای صبحونه بودیم که صمد درو باز کرد نگاه هر دومون رو در ثابت موند خودشون بودن احسان وبچه ها بودن
...بعد از سالمو احوال پرسی با تک تکشون صبحونه رو کنار هم خوردیم و بعدم رفتیم داخل و اتاق بچه هارو
نشونشون دادیم...
احسان تو لک بود احسان همیشگی نبود...
رفتم و کنارش نشستم..
با دست زدم رو پاش و گفتم:
-چیزی شده تو فکری... از مابهترون گیرت اومده که به فکر اونی....
یهو با عجله برگشت سمتم گفت واه معلومه تو از کجا فهمیدی؟ آره یکم خسته ام دیشب دیر خوابیدم و امروزم زود
بیدار شدم...
-برو داداشم برو که میدونم هم خسته ای و هم آذین تا اینجا دمار از روزگارت در اورده...
-آره واقعا توکه رفتی سر خونه زندگیت بیچاره شوهرش...
من آذینو خیلی دوست داشتم بینهایت تنها خواهرم بود.کسی حق نداشت اسمشو به زبون بیاره از بچه گی غیرت
خواصی رو آذین داشتم...
- من آذینو شوهر بده نیستم. این عذاب الهی رو خودم باید تحمل کنم.
احسان رفت باال رفتم سمت بچه ها که
رضا:به به اومدی باالخره همش یه روزه احسانو ندیدی.
امیر حسین:خوشبحال هردوشون که هم دیگه رو دارن.
آنا:داره دیر میشه ویالن رو بردارین یاال...
همه ویالن به دست شروع کردیم به نواختن...
....
بچه ها همه با هم آقا ما گشنه مونه خدایی حق داشتن خیلی وحشتناک بود ساعت چهاربود آنا دست ازسرمون بر
نمیداشت.
امیر-آقا آریا تو یه چیزی بگووو.
-خانمی خسته شدیم تورو خدا بسه...
ویالن و اورد پایین و گفت.
-باشه بابا برین ولی وای به حالتون اگه ساعت شیش همینجا نباشین.
میشا-چششششم قربان فرار که نمیکنیم. هستیم دیگه....
بچه ها از ما دور شدن .
-خسته نباشی عشقم،
-سالمت باشی.. شمام نخسته.
-وای من که کمرم خیلی درد داره خیلی.
آذین از دورتر صدا زد داداشی بیاین نهار...نهار که چه عرض کنم ساعت چهار بیاین غذا بخورید.
دسته آنی رو گرفتم و
باهم رفتیم سمت ویال
آذین:خدا شانس بده بیست و دو سال داداش بزرگ کردن اینطوری دستمو نگرفت یه بار.البته قبلش مامانم شیش
سال بزرگش کرده بود
بعد یه لقمه واسش گرفتمو بردم نزدیک دهنش که بعد دهنشو باز کردو لقمه رو گذاشتم دهنش .. ای جونم
-بخور جون بگیری خانمی اگه دوست نداری با نون نخور گلم.
وسطای صبحونه بودیم که صمد درو باز کرد نگاه هر دومون رو در ثابت موند خودشون بودن احسان وبچه ها بودن
...بعد از سالمو احوال پرسی با تک تکشون صبحونه رو کنار هم خوردیم و بعدم رفتیم داخل و اتاق بچه هارو
نشونشون دادیم...
احسان تو لک بود احسان همیشگی نبود...
رفتم و کنارش نشستم..
با دست زدم رو پاش و گفتم:
-چیزی شده تو فکری... از مابهترون گیرت اومده که به فکر اونی....
یهو با عجله برگشت سمتم گفت واه معلومه تو از کجا فهمیدی؟ آره یکم خسته ام دیشب دیر خوابیدم و امروزم زود
بیدار شدم...
-برو داداشم برو که میدونم هم خسته ای و هم آذین تا اینجا دمار از روزگارت در اورده...
-آره واقعا توکه رفتی سر خونه زندگیت بیچاره شوهرش...
من آذینو خیلی دوست داشتم بینهایت تنها خواهرم بود.کسی حق نداشت اسمشو به زبون بیاره از بچه گی غیرت
خواصی رو آذین داشتم...
- من آذینو شوهر بده نیستم. این عذاب الهی رو خودم باید تحمل کنم.
احسان رفت باال رفتم سمت بچه ها که
رضا:به به اومدی باالخره همش یه روزه احسانو ندیدی.
امیر حسین:خوشبحال هردوشون که هم دیگه رو دارن.
آنا:داره دیر میشه ویالن رو بردارین یاال...
همه ویالن به دست شروع کردیم به نواختن...
....
بچه ها همه با هم آقا ما گشنه مونه خدایی حق داشتن خیلی وحشتناک بود ساعت چهاربود آنا دست ازسرمون بر
نمیداشت.
امیر-آقا آریا تو یه چیزی بگووو.
-خانمی خسته شدیم تورو خدا بسه...
ویالن و اورد پایین و گفت.
-باشه بابا برین ولی وای به حالتون اگه ساعت شیش همینجا نباشین.
میشا-چششششم قربان فرار که نمیکنیم. هستیم دیگه....
بچه ها از ما دور شدن .
-خسته نباشی عشقم،
-سالمت باشی.. شمام نخسته.
-وای من که کمرم خیلی درد داره خیلی.
آذین از دورتر صدا زد داداشی بیاین نهار...نهار که چه عرض کنم ساعت چهار بیاین غذا بخورید.
دسته آنی رو گرفتم و
باهم رفتیم سمت ویال
آذین:خدا شانس بده بیست و دو سال داداش بزرگ کردن اینطوری دستمو نگرفت یه بار.البته قبلش مامانم شیش
سال بزرگش کرده بود
۱.۹k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.