عشق باطعم تلخ Part10
#عشق_باطعم_تلخ #Part10
یکم که گذشت دیدم دردی احساس نمیکنم، چشمهام رو باز کردم یک بند انگشت، ماشین باهام فاصله داره، یهو چشمم خورد به پرهام، دست به سینه و با اخم همیشگی تیکه داده بود به ماشین، نگاهی به ماشین کردم یه ماشین بنز مشکی خوشگل حیف اون ماشین بود، دست این یارو باشه.
صبر کنید این الان میخواست من رو بزنه بکشه؟ مگه الکیِ، اونم کشتن آنا؟! یهو قاطی کردم.
- آقای محترم مگه کوری نمیبینی، انگار چشمهاتون رو از دست دادین! آقا اون گواهینامتون رو از کدوم طویلهای گرفتی؟
پرید وسط حرفم:
- چند دقیقه نفس بکشید، خفه نشید، درضمن گواهینامم معتبرِ.
عصبی تر از قبل داد زدم.
- میدونی اگه بهم میخورد چی میشد؟
خیلی سرد و خشک گفت:
- فوقش یه دانشجو کمتر.
دستهاش رو از هم باز کرد و اومد نزدیکتر، زل زد توی چشمهام و گفت:
- یادم رفت، یک دانشجو زبون دراز بی انظباط کمتر.
و پوزخند مزخرف.
اشکهام ریختن بخاطر حرف پرهام نبود، فقط بخاطر عمو حسین بود که هر لحظه توی ذهنم حرفهاش، حرکتهاش مجسم میشد. پشتم رو بهش کردم و حرکت کردم؛ اصلا گیج بودم مقصدم کجاست؟! کجا برم!
صدای پرهام به گوشم خورد:
- این وقت شب کجا میری؟
بهش توجهای نکردم با چشمهای اشکی راهم رو ادامه دادم.
سوار ماشینش شد و اومد کنارم سرعتش رو کم کرد، هم قدم با من...
- بیا خودم میرسونمت.
اصلا خوب نیست با این وضعیت تنها بری.
بهش توجه نکردم...
- آنا خانم صبر کن ببین چی میگم.
یه لحظه وایستادم؛ ولی دوباره بی توجه بهش راهم رو ادامه دادم...
- خیلی خب لااقل وایستا برات تاکسی بگیرم.
چه دلسوز شدی! نمیخوام آقا تو بری برام تاکسی بگیری.
با صدای بلندتر داد زد:
- خانم راد لجبازی نکن، میگم بیا میرسونمت.
حرفش همچین بی ربطم نبود، باید باهاش میرفتم تا زودتر به خونه عمو برسم.
با بوقی زد که از افکارام خارج شدم...
- چیشد میایی یا برم؟
*ادامه در کامنت*
یکم که گذشت دیدم دردی احساس نمیکنم، چشمهام رو باز کردم یک بند انگشت، ماشین باهام فاصله داره، یهو چشمم خورد به پرهام، دست به سینه و با اخم همیشگی تیکه داده بود به ماشین، نگاهی به ماشین کردم یه ماشین بنز مشکی خوشگل حیف اون ماشین بود، دست این یارو باشه.
صبر کنید این الان میخواست من رو بزنه بکشه؟ مگه الکیِ، اونم کشتن آنا؟! یهو قاطی کردم.
- آقای محترم مگه کوری نمیبینی، انگار چشمهاتون رو از دست دادین! آقا اون گواهینامتون رو از کدوم طویلهای گرفتی؟
پرید وسط حرفم:
- چند دقیقه نفس بکشید، خفه نشید، درضمن گواهینامم معتبرِ.
عصبی تر از قبل داد زدم.
- میدونی اگه بهم میخورد چی میشد؟
خیلی سرد و خشک گفت:
- فوقش یه دانشجو کمتر.
دستهاش رو از هم باز کرد و اومد نزدیکتر، زل زد توی چشمهام و گفت:
- یادم رفت، یک دانشجو زبون دراز بی انظباط کمتر.
و پوزخند مزخرف.
اشکهام ریختن بخاطر حرف پرهام نبود، فقط بخاطر عمو حسین بود که هر لحظه توی ذهنم حرفهاش، حرکتهاش مجسم میشد. پشتم رو بهش کردم و حرکت کردم؛ اصلا گیج بودم مقصدم کجاست؟! کجا برم!
صدای پرهام به گوشم خورد:
- این وقت شب کجا میری؟
بهش توجهای نکردم با چشمهای اشکی راهم رو ادامه دادم.
سوار ماشینش شد و اومد کنارم سرعتش رو کم کرد، هم قدم با من...
- بیا خودم میرسونمت.
اصلا خوب نیست با این وضعیت تنها بری.
بهش توجه نکردم...
- آنا خانم صبر کن ببین چی میگم.
یه لحظه وایستادم؛ ولی دوباره بی توجه بهش راهم رو ادامه دادم...
- خیلی خب لااقل وایستا برات تاکسی بگیرم.
چه دلسوز شدی! نمیخوام آقا تو بری برام تاکسی بگیری.
با صدای بلندتر داد زد:
- خانم راد لجبازی نکن، میگم بیا میرسونمت.
حرفش همچین بی ربطم نبود، باید باهاش میرفتم تا زودتر به خونه عمو برسم.
با بوقی زد که از افکارام خارج شدم...
- چیشد میایی یا برم؟
*ادامه در کامنت*
۴.۳k
۰۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.