عشق باطعم تلخ Part9
#عشق_باطعم_تلخ #Part9
جلوی کافه وایستادم اینموقع تاکسی هم نبود؛ اگرم بود من نمیرفتم، همیشه آرش میاومد دنبالم؛ ولی الان جواب نمیداد، اصلا مونده بودم چیکار کنم! دوباره شماره آرش رو گرفتم؛ اما مثل قبل بی فایده بود.
به گوشی بابا زنگ زدم، گوشی بابام در دسترس نبود، از نگرانی داشتم میمردم.
هی روبهروی کافه قدم میزدم، دیگه مطمئن بودم اتفاقی افتاده؛ چون گوشی بابا خاموش بود و مامان هم جواب نمیداد.
تنها کسی که توی این وضعیت به ذهنم رسید سعید بود، پسر عموم، صددرصد اینموقع خونه هست و خودش میاومد دنبالم، شماره سعید رو گرفتم و روی صندلی نسشتم چند تا بوق خورد برنداشت، داشتم ناامید میشدم که صدای سعید به گوشم خورد.
- الو سعید داداش.
صدای خیلی خفهای مثل گریه به گوشم خورد، ناخداگاه از روی صندلی بلند شدم.
- سعید چیشده؟
سعید سعی کرد به خودش مسلط باشه و با صدایی که بر اثر بغض میلرزید، گفت:
- آنا آبجی عمو حسین...
اشکهام جاری شدن.
- سعید عمو حسین چی؟
سعید بغضش شکست.
- فقط خودت رو زود برسون، خداحافظ.
و صدای بوق...
وای خدا دارم دیوونه میشم، خدایا نه، لطفاً نه...
روی صندلی نشستم، توی شوک بودم ناگهان بغضم شکست و به هقهق تبدیل شد.
باید زودتر خودم رو برسونم خونه عمو حتی شده پیاده...
کیفم رو برداشتم و به سرعت از بیمارستان خارج شدم برای رد شدن باید خیابون رو رد میکردم، بی توجه به ماشینها که با سرعت رد میشدن، وسط خیابون قدم برداشتم؛ با صدای بوق و ترمز و نوری که جلوی دیدم رو گرفت از حرکت وایستادم با دستهام صورتم رو پوشوندم، چشم هام رو محکم بستم و جیغ گوش تراشی کشیدم که حس کردم، دنیا روی سرم آوار شد.
📓 @romano0o3 📝
جلوی کافه وایستادم اینموقع تاکسی هم نبود؛ اگرم بود من نمیرفتم، همیشه آرش میاومد دنبالم؛ ولی الان جواب نمیداد، اصلا مونده بودم چیکار کنم! دوباره شماره آرش رو گرفتم؛ اما مثل قبل بی فایده بود.
به گوشی بابا زنگ زدم، گوشی بابام در دسترس نبود، از نگرانی داشتم میمردم.
هی روبهروی کافه قدم میزدم، دیگه مطمئن بودم اتفاقی افتاده؛ چون گوشی بابا خاموش بود و مامان هم جواب نمیداد.
تنها کسی که توی این وضعیت به ذهنم رسید سعید بود، پسر عموم، صددرصد اینموقع خونه هست و خودش میاومد دنبالم، شماره سعید رو گرفتم و روی صندلی نسشتم چند تا بوق خورد برنداشت، داشتم ناامید میشدم که صدای سعید به گوشم خورد.
- الو سعید داداش.
صدای خیلی خفهای مثل گریه به گوشم خورد، ناخداگاه از روی صندلی بلند شدم.
- سعید چیشده؟
سعید سعی کرد به خودش مسلط باشه و با صدایی که بر اثر بغض میلرزید، گفت:
- آنا آبجی عمو حسین...
اشکهام جاری شدن.
- سعید عمو حسین چی؟
سعید بغضش شکست.
- فقط خودت رو زود برسون، خداحافظ.
و صدای بوق...
وای خدا دارم دیوونه میشم، خدایا نه، لطفاً نه...
روی صندلی نشستم، توی شوک بودم ناگهان بغضم شکست و به هقهق تبدیل شد.
باید زودتر خودم رو برسونم خونه عمو حتی شده پیاده...
کیفم رو برداشتم و به سرعت از بیمارستان خارج شدم برای رد شدن باید خیابون رو رد میکردم، بی توجه به ماشینها که با سرعت رد میشدن، وسط خیابون قدم برداشتم؛ با صدای بوق و ترمز و نوری که جلوی دیدم رو گرفت از حرکت وایستادم با دستهام صورتم رو پوشوندم، چشم هام رو محکم بستم و جیغ گوش تراشی کشیدم که حس کردم، دنیا روی سرم آوار شد.
📓 @romano0o3 📝
۲.۰k
۰۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.