عشق باطعم تلخ Part11
#عشق_باطعم_تلخ #Part11
در خونه باز بود، رفتم داخل همه داشتن گریه میکردن، دختر عمو سارا بغلم کرد و هق زد سارا خواهر سعیدِ، سعید و سارا بچههای عموی بزرگم علی هستند، عمو وسطیم عمو حسین که یک دختر همسن آرش داشت اسم دخترش فاطمه بود و آخرین بچه بابا بزرگم بابام بود.
سارا رو از خودم جدا کردم با هقهق پرسیدم:
- سارا چیشده؟
سارا فقط تونست بریده، بریده بگه:
- آنا...عمو...تنهامون...گذاشت...
زانو زدم، اصلاً باورم نمیشد که عمو واقعا دیگه بین ما نیست، آرش اومد سمتم و بلندم کرد، همه گریه میکردن بدترین فضا بود، دلم میخواست همش خواب باشم.
...
امروز سوم عمو حسین بود، علت فوت عمو سکته مغزی بود. این چند روز به سختی گذشت چون هر روز خواب و خوارک خانوادهمون شده بود، گریه...
به سمت فاطمه رفتم که بیجون روی مبل نشسته، اشکهاش جاری بود، اون و آروم توی بغلم گرفتم که بغضم شکست.
- خواهری گریه نکن عزیزم فدات شم.
فاطمه توی بغلش، فشارم داد.
- آنا بابا تنهامون گذاشت.
سعی کردم گریه نکنم، باید قوی باشم باید سعی کنم فاطمه آروم شه.
- آروم باش عزیزم...
بعد از چند لحظه از بغلش جدا شدم به سمت مامان رفتم، زیر گوشش گفتم:
- مامان من کلاس دارم باید برم بیمارستان.
مامان باشهای گفت، منم بعد از خداحافظی از فامیل، خونه عمو خارج شدم.
اگه با پرهام کلاس نداشتیم، نمیرفتم ولی چون با اون پسر تخس داریم، باید برم؛ ولی خداروشکر مراسم بعدازظهر بود و منم ساعت هشت تا دوازده صبح کلاس داشتم؛ یعنی به مراسم میرسم.
آرش ماشین رو روشن کرد، سوار شدم.
- آبجی میری بیمارستان؟
نفسی بیرون دادم.
- اهوم.
آرش بدون حرفی من رو رسوند بیمارستان، بعد از خداحافظی به سمت در ورودی رفتم. امروز باید هم بریم بخش اورژانس هم ICU.
به ساعتم نگاه کردم، هنوز ساعت هشت نبود و بچه ها همه توی استیشن نشسته بودن و بعضیهام رفته بودن برای کمک، چون واقعاً پذیرش امروز خیلی زیاد بود.
*ادامه در کامنت*
در خونه باز بود، رفتم داخل همه داشتن گریه میکردن، دختر عمو سارا بغلم کرد و هق زد سارا خواهر سعیدِ، سعید و سارا بچههای عموی بزرگم علی هستند، عمو وسطیم عمو حسین که یک دختر همسن آرش داشت اسم دخترش فاطمه بود و آخرین بچه بابا بزرگم بابام بود.
سارا رو از خودم جدا کردم با هقهق پرسیدم:
- سارا چیشده؟
سارا فقط تونست بریده، بریده بگه:
- آنا...عمو...تنهامون...گذاشت...
زانو زدم، اصلاً باورم نمیشد که عمو واقعا دیگه بین ما نیست، آرش اومد سمتم و بلندم کرد، همه گریه میکردن بدترین فضا بود، دلم میخواست همش خواب باشم.
...
امروز سوم عمو حسین بود، علت فوت عمو سکته مغزی بود. این چند روز به سختی گذشت چون هر روز خواب و خوارک خانوادهمون شده بود، گریه...
به سمت فاطمه رفتم که بیجون روی مبل نشسته، اشکهاش جاری بود، اون و آروم توی بغلم گرفتم که بغضم شکست.
- خواهری گریه نکن عزیزم فدات شم.
فاطمه توی بغلش، فشارم داد.
- آنا بابا تنهامون گذاشت.
سعی کردم گریه نکنم، باید قوی باشم باید سعی کنم فاطمه آروم شه.
- آروم باش عزیزم...
بعد از چند لحظه از بغلش جدا شدم به سمت مامان رفتم، زیر گوشش گفتم:
- مامان من کلاس دارم باید برم بیمارستان.
مامان باشهای گفت، منم بعد از خداحافظی از فامیل، خونه عمو خارج شدم.
اگه با پرهام کلاس نداشتیم، نمیرفتم ولی چون با اون پسر تخس داریم، باید برم؛ ولی خداروشکر مراسم بعدازظهر بود و منم ساعت هشت تا دوازده صبح کلاس داشتم؛ یعنی به مراسم میرسم.
آرش ماشین رو روشن کرد، سوار شدم.
- آبجی میری بیمارستان؟
نفسی بیرون دادم.
- اهوم.
آرش بدون حرفی من رو رسوند بیمارستان، بعد از خداحافظی به سمت در ورودی رفتم. امروز باید هم بریم بخش اورژانس هم ICU.
به ساعتم نگاه کردم، هنوز ساعت هشت نبود و بچه ها همه توی استیشن نشسته بودن و بعضیهام رفته بودن برای کمک، چون واقعاً پذیرش امروز خیلی زیاد بود.
*ادامه در کامنت*
۴.۶k
۰۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.