به نام خدای پرستوهای عاشق
به نام خدای پرستوهای عاشق
#بوی_باران
قسمت 12
وارد پذیرایی شدیم و من بدون توجه به بقیه روی صندلی نشستم باباش گفت:
_دهنمون و شیرین کنیم؟!
همه برگشتن سمت من. حتی مامانم دیگه نگفت یه هفته فکر کنه بعدا. تکونی به گردنم دادم و گفتم:
_اگه گرسنه هستید میل کنید، جواب من منفی هست! .
بابا با صورتی قرمز نگاهم کرد معلوم بود خیلی عصبیه و مامانم با چِش و ابرو اشاره میکرد که ساکت باش.
جمع توی سکوت فرا رفت. مشغول چای خوردن شدن و بعدم رفتن...
بابا انگشت اشاره اشو سمتم گرفت و گفت:
_بهت گفته باشم نیلوفر! باید باکیوان ازدواج کنی!
این بحثیه که دوهفته تمام مهمون خونه ماست... بازهم مثل همیشه بغض کردم و گفتم:
+ سرم زیر تیغم بره بااون پسره الدنگ ازدواج نمیکنم!
بابا خیز برداشت سمتم که مامان پرید جلوش:
_چکار میکنی بهروز؟ برو رو مبل بشین خودم باهاش صحبت میکنم...
و دست منو کشید و برد تو اتاق.
_ببین نیلوفر کیوان پسره خیلی خوبیه !هم پولداره! هم مهندسه! هم خونواده داره! از برخوردشم معلومه که اخلاقش عالیه! دلیل نه گفتنت چیه؟
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
-دلیلیش اینه که من کس دیگه ای رو دوست دارم...من نمیتونم با این پسرهِ ی ... زندگی کنم! مامان تورو خدا منو بدبخت نکنید!
مامان عصبی شد:
_فکر اینکه منو بابات بذاریم بااون پسره ریش و سیبیل ازدواج کنی و از سرت به کل بیرون کن. تو باید با کیوان ازدواج کنی! باید! وسلام!
و در اتاق رو بهم کوبید...
---------------------------------
اشکامو پاک کردم. آرایشگر اومد سمتم و با غرلند گفت:
_اااا تو که بازم گریه کردی! بابا چشمات پف میکنه زشت میشی عجب عروس سِمجی!
پوزخندی زدم و تو دلم گفتم:
+به جهنم!
عین یه مرده متحرک زیر دست آرایشگر بودم! اونم موهامو انقدر کشیده بود تا بهشون مدل بده که پوست سرم، گِز گِز میکرد. اما من یه آی هم نگفتم...
_حالا میتونی چشماتو باز کنی عروس خانوم
بی روح چشمام و باز کردم یه نگاه به خودم تو آینه کردم خیلی تغییر کرده بودم اما برای من فرقی نداشت! کیوان و فیلم بردار وارد شدن همون شب بله برون یه صیغه موقت خوندیم که راحت باشیم. البته به اصرار من بود! چون میدونستم کیوان چیزی حالیش نیست و براش مهم نیست.
فیلم بردار گفت:
_آقا دوماد شما یه بار دیگه از در وارد شید و برید سمت عروس خانوم و شنلشو بالا بزنید. عروس خانوم شما هم مهربانانه برخورد کنید.
کیوان رفت و اومد داخل دلم نمیخواست حتی نگاهش کنم. خیلی سرد وایستادم. اومد سمتم و شنل و زد بالا از رنگ نگاهم جا خورد...
سرد و خشک...
اما به روی خودش نیاورد صورتشو آورد جلو تا پیشونیمو ببوسه که جلوشو گرفتم! هرگز اجازه نمیدم! اشک تو چشمام جمع شد...
خدایا؟ جواب قلب شکسته ام و چی بدم؟...
دستمو گرفت و از پله های آرایشگاه پایین رفتیم...
در ماشین و برام باز کردو گفت:
_بفرمایید عروس خانوم.
تا خود آتلیه هیچ صحبتی بینمون رد و بدل نشد. توی همه عکس هامون یه لبخند الکی زدم...
اما عمق نگاهم چیز دیگه ای میگفت و اینو عکاس هم فهمیده بود...
چشمامو باز کردم. سفره عقد با چه تجملاتی جلوی پام پهن شده بود...
همه منتظر عاقد بودیم که اومد...
نه...
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
#بوی_باران
قسمت 12
وارد پذیرایی شدیم و من بدون توجه به بقیه روی صندلی نشستم باباش گفت:
_دهنمون و شیرین کنیم؟!
همه برگشتن سمت من. حتی مامانم دیگه نگفت یه هفته فکر کنه بعدا. تکونی به گردنم دادم و گفتم:
_اگه گرسنه هستید میل کنید، جواب من منفی هست! .
بابا با صورتی قرمز نگاهم کرد معلوم بود خیلی عصبیه و مامانم با چِش و ابرو اشاره میکرد که ساکت باش.
جمع توی سکوت فرا رفت. مشغول چای خوردن شدن و بعدم رفتن...
بابا انگشت اشاره اشو سمتم گرفت و گفت:
_بهت گفته باشم نیلوفر! باید باکیوان ازدواج کنی!
این بحثیه که دوهفته تمام مهمون خونه ماست... بازهم مثل همیشه بغض کردم و گفتم:
+ سرم زیر تیغم بره بااون پسره الدنگ ازدواج نمیکنم!
بابا خیز برداشت سمتم که مامان پرید جلوش:
_چکار میکنی بهروز؟ برو رو مبل بشین خودم باهاش صحبت میکنم...
و دست منو کشید و برد تو اتاق.
_ببین نیلوفر کیوان پسره خیلی خوبیه !هم پولداره! هم مهندسه! هم خونواده داره! از برخوردشم معلومه که اخلاقش عالیه! دلیل نه گفتنت چیه؟
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
-دلیلیش اینه که من کس دیگه ای رو دوست دارم...من نمیتونم با این پسرهِ ی ... زندگی کنم! مامان تورو خدا منو بدبخت نکنید!
مامان عصبی شد:
_فکر اینکه منو بابات بذاریم بااون پسره ریش و سیبیل ازدواج کنی و از سرت به کل بیرون کن. تو باید با کیوان ازدواج کنی! باید! وسلام!
و در اتاق رو بهم کوبید...
---------------------------------
اشکامو پاک کردم. آرایشگر اومد سمتم و با غرلند گفت:
_اااا تو که بازم گریه کردی! بابا چشمات پف میکنه زشت میشی عجب عروس سِمجی!
پوزخندی زدم و تو دلم گفتم:
+به جهنم!
عین یه مرده متحرک زیر دست آرایشگر بودم! اونم موهامو انقدر کشیده بود تا بهشون مدل بده که پوست سرم، گِز گِز میکرد. اما من یه آی هم نگفتم...
_حالا میتونی چشماتو باز کنی عروس خانوم
بی روح چشمام و باز کردم یه نگاه به خودم تو آینه کردم خیلی تغییر کرده بودم اما برای من فرقی نداشت! کیوان و فیلم بردار وارد شدن همون شب بله برون یه صیغه موقت خوندیم که راحت باشیم. البته به اصرار من بود! چون میدونستم کیوان چیزی حالیش نیست و براش مهم نیست.
فیلم بردار گفت:
_آقا دوماد شما یه بار دیگه از در وارد شید و برید سمت عروس خانوم و شنلشو بالا بزنید. عروس خانوم شما هم مهربانانه برخورد کنید.
کیوان رفت و اومد داخل دلم نمیخواست حتی نگاهش کنم. خیلی سرد وایستادم. اومد سمتم و شنل و زد بالا از رنگ نگاهم جا خورد...
سرد و خشک...
اما به روی خودش نیاورد صورتشو آورد جلو تا پیشونیمو ببوسه که جلوشو گرفتم! هرگز اجازه نمیدم! اشک تو چشمام جمع شد...
خدایا؟ جواب قلب شکسته ام و چی بدم؟...
دستمو گرفت و از پله های آرایشگاه پایین رفتیم...
در ماشین و برام باز کردو گفت:
_بفرمایید عروس خانوم.
تا خود آتلیه هیچ صحبتی بینمون رد و بدل نشد. توی همه عکس هامون یه لبخند الکی زدم...
اما عمق نگاهم چیز دیگه ای میگفت و اینو عکاس هم فهمیده بود...
چشمامو باز کردم. سفره عقد با چه تجملاتی جلوی پام پهن شده بود...
همه منتظر عاقد بودیم که اومد...
نه...
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
۳.۴k
۰۶ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.