⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 49
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
پوزخندی زدمو گفتم :< درد داشت نه؟منم همون موقع که مثل یه بار مصرفا شدم درد داشتم...منم همون موقعی که چاقو بیخ گلوم بود درد داشتم...به تو پناه آوردم... پناهم باشی نه اینکه تو هم مثل اون نامرد بخوای اذیتم کنی...کجای کارم اشتباه بود؟! نتونستی خب میگفتی گورمو گم میکردم نه اینکه... >
خواستم بلند شم که مچ دستمو گرفت و گفت :< میدونم بعد اون اتفاق زود از همه ناراحت میشی و فکر میکنی نمیتونی دیگه به کسی اعتماد کنی ولی.. >
دیانا :< آره دیگه نمیخوام به کسی اعتماد کنم >
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و دیگه تا آخر مهمونی بیرون نیومدم... شام رو هم همراه آتوسا و پانیذ و عسل تو
آشپزخانه خوردم.. همه که رفتن به سمت آزیتا خانوم و آقا مرتضی رفتم
و گفتم :< من دیگه برم...شبتون بخیر... >
جواب صمیمانه ای دادن و به سمت پله ها رفتم که آزیتا خانوم صدام کرد برگشتم و گفتم :< جانم؟ >
آزیتا خانوم :< فردا میخوام برم خرید عید...میای دختر؟ >
بد فکری هم نبود بعد از اینهمه تو خونه موندن...
دیانا :< آره میام...با اجازه تون >
طبقه ی بالا رفتم و رو مبل کنار پنجره نشستم،
از پشت پنجره نگاهم به ارسلانی افتاد که دست تو جیب به درخت تکیه داده بود و با گوشیش ور میرفت و لحظه ای سر
بلند کرد و در چشمای مشکیش تو چشمای آبیم گره خورد..
احساس کردم یه کم باهاش تند برخورد کردم ولی دست خودم نبود، دیگه نمی خواستم بی احتیاط باشم..
ارسلان سریع نگاهش رو گرفت و داخل خونه رفت.. پوفی کشیدم و پنجره رو بستم..
****
ساعت ها بود که با آزیتاخانوم تو بازارهای تهران مشغول گشتن بودیم... هنوز چیزی نخریده بودم... دلم میخواست امسال تیپ آبی روشن بزنم...
آزیتاخانوم به شونم زدو گفت :< اون مانتو مشکیه چطوره دیانا؟ >
نگاهی بهش انداختم، یه مانتو سفید بود که روی قسمت سینش یکم کار شده بود...خوشم اومد...ساده خوبه دیگه!
دیانا :< آره بریم داخل ببینم رنگ دیگه ای داره؟ >
داخل که شدیم رنگ آبیشو همراه با یه شلوار لی ذغالی برداشتم... یکم جلوتر رفتیم که
یه شال سفید آبی خریدیم و خلاصه خرید هامون کامل شد..
به سمت خیابون رفتیم تا تاکسی بگیریم که..
پارت 49
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
پوزخندی زدمو گفتم :< درد داشت نه؟منم همون موقع که مثل یه بار مصرفا شدم درد داشتم...منم همون موقعی که چاقو بیخ گلوم بود درد داشتم...به تو پناه آوردم... پناهم باشی نه اینکه تو هم مثل اون نامرد بخوای اذیتم کنی...کجای کارم اشتباه بود؟! نتونستی خب میگفتی گورمو گم میکردم نه اینکه... >
خواستم بلند شم که مچ دستمو گرفت و گفت :< میدونم بعد اون اتفاق زود از همه ناراحت میشی و فکر میکنی نمیتونی دیگه به کسی اعتماد کنی ولی.. >
دیانا :< آره دیگه نمیخوام به کسی اعتماد کنم >
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و دیگه تا آخر مهمونی بیرون نیومدم... شام رو هم همراه آتوسا و پانیذ و عسل تو
آشپزخانه خوردم.. همه که رفتن به سمت آزیتا خانوم و آقا مرتضی رفتم
و گفتم :< من دیگه برم...شبتون بخیر... >
جواب صمیمانه ای دادن و به سمت پله ها رفتم که آزیتا خانوم صدام کرد برگشتم و گفتم :< جانم؟ >
آزیتا خانوم :< فردا میخوام برم خرید عید...میای دختر؟ >
بد فکری هم نبود بعد از اینهمه تو خونه موندن...
دیانا :< آره میام...با اجازه تون >
طبقه ی بالا رفتم و رو مبل کنار پنجره نشستم،
از پشت پنجره نگاهم به ارسلانی افتاد که دست تو جیب به درخت تکیه داده بود و با گوشیش ور میرفت و لحظه ای سر
بلند کرد و در چشمای مشکیش تو چشمای آبیم گره خورد..
احساس کردم یه کم باهاش تند برخورد کردم ولی دست خودم نبود، دیگه نمی خواستم بی احتیاط باشم..
ارسلان سریع نگاهش رو گرفت و داخل خونه رفت.. پوفی کشیدم و پنجره رو بستم..
****
ساعت ها بود که با آزیتاخانوم تو بازارهای تهران مشغول گشتن بودیم... هنوز چیزی نخریده بودم... دلم میخواست امسال تیپ آبی روشن بزنم...
آزیتاخانوم به شونم زدو گفت :< اون مانتو مشکیه چطوره دیانا؟ >
نگاهی بهش انداختم، یه مانتو سفید بود که روی قسمت سینش یکم کار شده بود...خوشم اومد...ساده خوبه دیگه!
دیانا :< آره بریم داخل ببینم رنگ دیگه ای داره؟ >
داخل که شدیم رنگ آبیشو همراه با یه شلوار لی ذغالی برداشتم... یکم جلوتر رفتیم که
یه شال سفید آبی خریدیم و خلاصه خرید هامون کامل شد..
به سمت خیابون رفتیم تا تاکسی بگیریم که..
۹.۲k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.